نماد سایت مجله روانشناسی رابینیا

سرگذشت دو سنگ

  • در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود مجسمه ی بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند

    که مردم از راه های دور و نزدیک به دیدنش به آنجا می رفتند.

    کسی نبود که مجسمه زیبا را نبیند و لب به تحسین باز نکند.

    شبی سنگ مرمرینی که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:((این منصفانه نیست چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین کنند؟مگر یادت نیست ما هردو در یک معدن بودیم؟این عادلانه نیست!!!!!من خیلی شاکی ام!!!!!.))

    مجسمه لبخند زد و آرام گفت:((یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟))

    سنگ پاسخ داد :((آره،آخر ابزارش به من آسیب می رساند گمان میکردم می خواهد آزارم دهد؛من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم))

    «ولی من فکر میکردم که به طور حتم می‌خواهد از من چیزی بی‌نظیربسازد،قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شوم.به طور یقین در پی این رنج،گنجی نهفته است»

    پس به او گفتم هرچه میخواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده!!

    لذا درد کارهایش لطمه هایی را ک ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم…

     

    ((امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور میکنند))

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    خروج از نسخه موبایل