نماد سایت مجله روانشناسی رابینیا

نقد روانشناسی فیلم الماس های تراش نخورده

  • فیلم الماس های تراش نخورده

     

    فیلم Uncut Gems «الماس‌های تراش نخورده»، تازه‌ترین ساخته برادران سفدی با بازی آدام سندلر، تنها با گسترش چند موقعیت مشابه، اجازه پلک زدن به شما را نمی‌دهد.

    پس از تجربه نگاهی شریف، عاشقانه والبته منتقدانه به وضعیت بی‌خانمان‌های (یا بهتر بگویم آدم‌های حاشیه) نیویورکی در فیلم Heaven knows What و تجربه سرشار از التهاب در روایت تعقیب و گریز فیلم Good Time، حال باید به تماشای فیلم الماس‌های تراش نخورده نشست که خرده ایرادات نمونه‌های قبلی را ندارد و به معنای واقعی روایتیست که از سفدی‌ها انتظار داریم. مثل همیشه به‌جای قهرمان با یک ضد قهرمان طرفیم و خبری هم از ساختار سه پرده‌ای نیست. نه پایان مورد انتظاری شبیه به نمونه‌های معمول هالیوود در کار است و نه اینکه ثباتی در موقعیت‌های امیدوار کننده برای کاراکتر خواهیم دید.

    رمز موقفیت این دو برادر در ایجاد فضایی سرشار از التهاب و هیجان است که در این راه یک توشه بسیار مهم را با خود به همراه دارند: همراهی مخاطب با کاراکتر. تمام تمهیدات در خدمت آن است که کاراکتر‌های فیلم و سرنوشتشان برایمان مهم شوند. آن وقت نتیجه‌اش می‌شود اینکه به‌سادگی لحظه‌ای از مسیر او چشم بر نداریم و به واسطه تمهیدات کارگردانی از جمله استفاده ویژه از موسیقی که از لحظه آغاز تا انتها رهایمان نمی‌کند، دوربینی روی دست و تقطیع فراوان، تا پایان فیلم نگران باشیم.

    به خودتان که بیایید، متوجه می‌شوید که برادران سفدی، شما را هم اسیر دنیای هاوارد (با بازی آدام سندلر) کرده‌اند و بدون اینکه آگاه باشید، همراه‌با او در موقعیت‌هایی که همگی ریشه در عطشش به قمار دارند، شریک شده‌اید و بیهود می‌دوید. می‌دوید تا شاید به ثبات برسید. اما این روند چیزی جز قصه تکراری چند طلبکار که به‌دنبال یک نفر افتاده‌اند نیست. پس چرا همراه می‌شویم؟ چرا در پایان فیلم ، سرنوشت هاوارد تا این اندازه برایمان مهم می‌شود؟ پاسخش در تمایزیست که برادران سفدی در سینمایشان ایجاد کرده‌اند و موقعیت‌هایی آشنا را دوباره پر از التهاب به ما تحویل می‌دهند. به تماشای هیجان انگیز‌ترین فیلم ۲۰۱۹ بنشینید و با تحلیل بیشتر همراه شوید.

     

     

    خطر اسپویل!

    به خودتان که بیایید، متوجه می‌شوید که برادران سفدی، به‌جای یک ساختار سه پرده‌ای، تنها با ایجاد موقعیت‌هایی شبیه به هم، شما را هم اسیر دنیای هاوارد (با بازی آدام سندلر) کرده‌اند و بدون اینکه آگاه باشید، همراه‌با او در موقعیت‌هایی که همگی ریشه در عطشش به قمار و زیاده خواهی دارند، شریک شده‌اید و بیهود می‌دوید. می‌دوید تا شاید به ثبات برسید
    از دل معدنی در اتیوپی، روانه می‌شویم به دالان روده‌های هاوارد و بیرون می‌آییم. همه چیز به هم مرتبط است. این سنگ جواهر از آن سوی دنیا آمده است تا تمام وجود کاراکتر اصلی ما را بگیرد.

    این شیوه از ارتباط که با تصویر بیان می‌شود، ما را به یاد فیلم Red «قرمز»، ساخته کیشلوفسکی هم می‌اندازد. کافی است پیوندی که به واسطه خطوط تلفن میان سرنوشت کاراکتر‌ها به وجود می‌آید را به خاطر آورید. هاوارد هم از درون و هم از بیرون، گرفتار در دنیایی پر از جواهرات است. جواهراتی درخشان با تلألویی آبی رنگ که در جنس نور پردازی و تصویر فیلم بسیار جلوه پیدا می‌کند. چه در مغازه هاوارد و چه در لحظاتی که او برای بازگرداندن آن سنگ ارزشمند تلاش می‌کند. چشم بدوزید به این بازتاب‌های سفید و آبی که از اولین لحظه مواجهه هاوارد با این سنگ، چهره او را محو می‌کنند تا زمینه ساز سرنوشت پیش روی او باشند.

    درکنار نور، المان دیگری هم داریم با عنوان درها و قفسه‌های شیشه‌ای. جواهرات پشت این شیشه‌ها پنهان شده‌اند و هاوارد هم در مغازه شیشه‌اش گرفتار است. انتخاب لوکیشن و طراحی صحنه سفدی‌ها از دل همین پرداخت بیرون آمده است. چه بازی بی نظیری با قفل در می‌کنند! جزییاتی زیبا در کارگردانی برای صحنه‌ای که هاوارد سنگ جواهر را در دست آن ستاره بستکبال می‌بیند اما یک در شیشه‌ای برای لحظه‌ای عطش بچه گانه او را به تصویر می‌کشد و ما را هم مضطرب می‌کند. همین در‌های شیشه‌ای با قفل خرابشان، بستر یک پایان بندی هیجان انگیز را هم در پایان فراهم می‌کنند.

    حال به این دو المان، شکل کارگردانی این برادران را هم بیفزایید. دوربین روی دست اینجا قرار نیست بار همه چیز را بر دوش بکشد. این شکل از آشفتگی که به واسطه حرکت دوربین شاهد هستیم، تنها یک عنصر است درکنار سایر عناصر که به القای این آشفتگی و اسیر بودن هاوارد کمک می‌کند. به‌گونه‌ای که شکل دیگری از دکوپاژ را نمی‌توان برای کاراکتری که مدام در قمار‌هایش گرفتار می‌شود و برای بقای خود همواره در حال دویدن است، متصور بود. موسیقی نیز همچون نمونه‌های قبلی هم در خدمت اضطراب است و هم در خدمت فاصله گذاری. توجه کنید که آن‌ها همواره موسیقی خود را از ابتدای فیلم به مدتی طولانی روی تمام پلان‌ها می‌گذارند، به‌گونه‌ای که کاملا ما را به یک خلسه فرو ببرد. اجازه نمی‌دهند که خیلی زود و به‌سادگی وارد جهان فیلمشان شویم. گویی در اولین لحظه‌ای که موسیقی به اتمام می‌رسد نوعی حس رهایی داریم. به همین دلیل من این تمهید را هم در خدمت همان القای حس آشفتگی و زندانی بودن می‌بینم. حسی که کاراکتر‌های فیلم‌هایشان هم از ابتدا تا انتها با آن درگیرند. خلاصه بگویم که موسیقی هم مانند سایر عناصر اجازه آرامش داشتن را به ما نمی‌دهد (یک دهن کجی دیگر به نمونه‌های استاندارد).

     

     

     

    حاصل اقدامات هاوارد می‌شود یک مصداق تصویری که سفدی‌ها به نمایش می‌گذارند. جایی که ماهی آکواریومش را برای زنده ماندن، بیرون آورده و به یک لیوان کوچک منتقل می‌کند. عرصه برای خودش هم در این مغازه شیشه‌ای، تنگ‌تر و تنگ‌تر خواهد شد
    اما چه چیز باعث شده که فیلم جواهرات تراش نخورده را موفق‌تر از آثار قبلی بدانیم؟ عمده پاسخش در پرداخت خوب کاراکتر و بیرون آمدنش از دل فیلمنامه است. به‌عنوان مثال در فیلم Good Time‌ شاید ما قانع نشویم که چطور می‌شود کانی (با بازی رابرت پاتینسون) هنگام دزدیدن برادرش از بیمارستان، فرد اشتباهی را ببرد؟ یا اگر هم قانع شویم، به‌شدت ردپای نویسندگان در تحمیل این موقعیت به فیلمنامه را شاهد هستیم.

    اما در این جا دیگر کسی نمی‌پرسد چرا هاوارد در همان ابتدای فیلم، سنگ جواهراتی که برای به دست آوردنش انتظار زیادی کشیده بود را به‌راحتی به آن بازیکن می‌دهد؟ دلیلش اینجا است که در ادامه ما متوجه می‌شویم که این اقدام اساسا از منظق شخصیتی هاوارد می‌آید. این طمع ورزی و میل به قمار بیشتر بخشی از جهان اوست. سنگ را می‌دهد تا پس از آن با انگشتر معروف آن بازیکن احساس پیروزی کند.

    فورا همان انگشتر را گرو می‌گذارد و مبالغ شرط بندی‌اش را افزایش می‌دهد. طلبکارانی هم که به‌دنبال او هستند از همین تصمیم‌های او به وجود آمدند. او هیچ‌گاه به آرامش نمی‌رسد. همواره به‌دنبال این است که به نقطه‌ای دست یابد که همه او را موفق بدانند اما نه‌تنها در هیچ جایگاهی آرام نمی‌گیرد، بلکه ثبات قبلی خود را هم نابود می‌کند. حاصل اقدامات او می‌شود یک مصداق تصویری که سفدی‌ها به نمایش می‌گذارند. جایی که ماهی آکواریومش را برای زنده ماندن، بیرون آورده و به یک لیوان کوچک منتقل می‌کند. عرصه نیز برای خودش هم در این مغازه شیشه‌ای، تنگ‌تر و تنگ‌تر خواهد شد.

    اگرچه که در Good Time انگیزه و عشق کانی به برادر معلولش، به اندازه کافی همدلی ما را نسبت به تلاش او در طول مسیرش بر می‌انگیخت، اما در اینجا کاراکتر هاوارد با ابعاد بیشتری همدلی بر انگیز است. سفدی‌ها شاخ و برگ‌های زیادی را به هاوارد داده‌اند. وجود خانواده و تلاش هاوارد برای بازگرداندن رابطه خود و همسرش به شرایط متعادل، وجه دیگری از کاراکتر را بر ملا می‌سازد. اما مثل عطش او به قمار کردن که هیچ‌گاه آسوده‌اش نمی‌گذارد، زن‌ها نیز در دنیای او چیزی از جنس همین زیاده خواهی‌هایش هستند. او به داشتن یک خانواده و یک زندگی عادی راضی نیست. حضور معشوقه دیگری در یک مکان دیگر و طبعا وجود یک زندگی دیگر، میل دیگریست که او را به‌دنبال خود می‌کشاند. به‌نوعی سفدی‌ها تناقضی را در وجود هاوارد نهاده‌اند که در تمام ابعاد زندگی‌اش خود را نمایان می‌کند.

     

    زن‌ها نیز در دنیای او چیزی از جنس همین زیاده خواهی‌هایش هستند. او به داشتن یک خانواده و یک زندگی عادی راضی نیست. حضور معشوقه دیگری در یک مکان دیگر و طبعا وجود یک زندگی دیگر، میل دیگریست که او را به‌دنبال خود می‌کشاند
    از سوی دیگر، هاوارد برخلاف دوندگی‌های زیادش مدام با شکست مواجه می‌شود. پرداخت لحظه‌هایی که شکست می‌خورد آنقدر خوب به تصویر کشیده‌ شده‌اند که هر مخاطبی را با هاوارد همدل می‌کند. لحظه‌هایی مثل برهنه گیر افتادن در صندوق ماشین دربرابر دیدگان همسرش و افتادن در حوضی در خیابان مقابل دیدگان مردم. به این‌ها گریه هاوارد در خلوتش را هم بیفزایید. خیانت معشوقه‌‌اش هم همینطور. همه ما در زندگی شکست‌های زیادی خورده‌ایم و گاهی شده‌ است که هرچه تلاش کرده‌ایم با بدبیاری مواجه بوده‌ایم.

    مسلما با دیدن چندین شکست هاوارد، همه میل به آن داریم که این آدم یکبار بتواند پیروز شود و او باشد که دیگران را گیر بیندازد و تحقیر کند. این می‌شود وجه اصلی اشتراک ما با کاراکتر هاوارد تا او را همراهی کنیم. ماحصلش می‌شود سکانسی جذاب در پایان، که حدود ۲۰ دقیقه ما را بین مغازه شیشه‌ای هاوارد، مسابقه بسکتبال تلویزیون و کازینو، مدام می‌برد و می‌آورد تا ما برای پیروزی هاوارد لحظه شماری کنیم.

    حال وقتی که صحبت از ضد قهرمان و رد هر پایان خوش کلاسیک می‌کنیم، در اینجا مصداق می‌یابد. البته اتفاقی که در پایان می‌افتد به لحاظ فرمی زمینه‌اش در مسیر فیلم ایجاد شده است. توجه کنید که به‌جای ساختار سه پرده‌ای، الگوی فیلمنامه سفدی‌ها چیزی شبیه به این است: یک شخصیت مدام تلاش می‌کند، در یک لحظه شکست می‌خورد و دوباره به‌سادگی با موقعیت دیگری امیدوار می‌شود. روند موقعیت‌هایی که سفدی‌ها در طول فیلم ایجاد کرده‌اند همین است. حال برای توصیف این موقعیت‌ها می‌توانیم بگوییم که هاوارد شبیه کودکیست، که به‌سادگی می‌شکند و به‌سادگی هم دوباره خوشحال می‌شود. هرچند همسرش او را احمق هم توصیف می‌کند. یک ریش پروفسوری، یک عینک ظریف و دندان‌هایی ردیف و لب‌هایی دائما خندان هم، از او یک کاراکتر یونیک ساخته است که از ذهن ما برای یادآوری این کودک احمق بیرون نمی‌روند. (این خنده یادآور آدام سندلر کمدین هم هست که در اینجا موجب تناقض خود بازیگر با سایر آثارش می‌شود.)

    برای توصیف نقاط عطف فیلمنامه هم می‌توانیم بگوییم، نقاط عطف تنها محدود می‌شوند به چند فرصت تنفس، برای کاراکتری که انگار در یک Game‌ پیش می‌رود و هی شکست می‌خورد.(طبیعیست این شکل از روایت، توجه اسکار را به خود جلب نکند).
    برای حسن ختام این دهن کجی به شیوه استاندارد هالیوودی، باید هاوارد درست در لحظه مطمئن شدن از پیروزی‌اش و اثباتش به دیگران، به‌سادگی و بدون تشریفات تیر بخورد و بمیرد. شیشه‌های جواهراتش را بشکنند و کل دنیای کوچک او را جمع کنند. تنها او بماند و لبخندش. لبخندش حاکی از چیست؟ من می‌گویم حاکی از آرامش است. آدمی مثل هاوارد را تنها مرگ آرام می‌کرد و به ثبات می‌رساند…

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    خروج از نسخه موبایل