نماد سایت مجله روانشناسی رابینیا

نقد روانشناسی فیلم باشگاه مشت زنی + تماشای آنلاین

  • فیلم باشگاه مبارزه

     

    گونه اکشن، درونگرایانه و داستان گیرا و پیام اجتماعی قوی، باشگاه مشت زنی را به نسخه دیگری از فیلم موفق پرتقال کوکی کوبریک در دهه 90 مبدل کرده است. در دهه ای که کمتر فیلمی تاثیری قابل توجه بر منتقدان گذاشته است، باشگاه مشت زنی را نمیتوان نادیده گرفت. بر خلاف 95 درصد فیلمهای حادثه ای امروزی، نکات قابل تامل بسیاری در مورد این فیلمها وجود دارد که میتواند الهام بخش نقدها، مقالات و بحثهای بعد از نمایش متعددی در سطوح مختلف حرفه ای و اجتماعی باشد.

    اطلاعات فیلم بخصوص برای کسانی که داستان آن را خوانده بودند باعث شد که بحثهای بسیاری قبل از اکران در میان علاقه مندان سینما شکل گیرد. فیلمنامه Jim Uhls بر اساس رمانی تاثیرگذار به همین نام از Chuck Palahniuk نوشته شده است. بازیگر نقش اول، Brad Pitt محبوب است که بهترین بازی خود را (تا زمان اکران در سال 1999) در این فیلم انجام داده و توانسته خود را به عنوان یک بازیگر جدی جدایی از چهره زیبایش مطرح سازد. کسانی که با اشاره به فیلمهای هفت سال در تبت و ملاقات جو بلک، در توانایی او برای درآوردن نقش در باشگاه مشت زنی ابراز تردید میکردند، بعد از دیدن فیلم نظرشان تغییر کرد.

     

    تماشای فیلم باشگاه مبارزه :

     

    نقش مقابل Pitt، ادوارد نورتن همواره به عنوان بازیگری باهوش و قابل انعطاف در دوره خودش شناخته میشود. کسی که توانایی زیادی در بازی در نقش هایی کاملا متفاوت از یکدیگر را دارد. دیوید فینچر نیز قبل از این در مقام گارکردان با ساخت سه فیلم بیگانه ی 3، هفت (با هنرمندی پیت) و باز ی توانسته تاثیر قابل توجه ای بر روی علاقه مندان به سینما بگذارید. اما قرار گرفتن نام Fox به عنوان کمپانی ساخت فیلم باعث میشود که باشگاه مشت زنی برخلاف جمله ای که در تبلیغات آن آمده، به “بهترین فیلم سال 1999 که کسی آن را ندیده اید” تبدیل نشود.

    داستان فیلم با صدای Jack با بازی هوشمندانه Norton برای تماشاگر روایت میشود. بازیگر انعطاف پذیری که بنظر میرسد به خوبی از پس نقشهای متفاوت خود (بجز موکل در Prime Fear و فردی نژاد پرست در American history X ) بر میآید، در اینجا شخصیت کارمند بدبین ولی در ظاهر عادی و مبادی الابی را در یک کارخانه اتومبیل سازی بازی میکند که مدتی است از بیخوابی رنج میبرد. هنگامیکه برای معالجه به پزشک مراجعه میکند، وی با بی تفاوتی به او توصیه میکند که بجای نق زدن ، در یکی از جلسات مشاوره ای گروهی که در آن افرادی که از سرطان رهایی پیدا کرده اند، حضور دارند رفته تا متوجه شود مشکل اش در برابر مشکل آنها چیزی به حساب نمی آید. Jack نیز دقیقا همین کار را کرده و در میابد که ملاقات با این قربانیان کمک میکند تا احساسات خود را خالی کرده و شبها راحت بخوابد. بزودی وی به این گونه جلسات معتاد شده و هرشب در آنها شرکت میکند. تا اینکه در یکی از این جلسات با Marla Singer (با بازی Helena Bonham Carter که ظاهرش مانند تصویر روی پوستر بازیگران قدیمی تئاترهای انگلیس است) آشنا میشود که همانند Jack مشکل سرطان نداشته ولی برخلاف او تنها به دنبال لذات جنسی بیمارگونه (Voyeuristic)خود است.

    سپس Jack در روزی که تنها به عنوان بدترین روز زندگی یک نفر قابل توضیح است (چمدانش را در فرودگاه گم میشود و آپارتمانش منفجر میشود تا تمام داراییش از بین برود)، با فردی با لباسهای عجیب و غریب بنام Tyler Durden (با بازی Brad Pitt) آشنا میشود که شغلش بازاریابی صابون است و عقایدی نو و جالبی دارد. از آنجایی Jack دنبال محلی برای زندگی است، Tyler او را به خانه خودش که “مکانی درب و داغوق در محله ای که زباله های سمی شهر آنجا انبار میکنند” میبرد.

    Tyler که Jack را شیفته خود کرده با او در مورد آزادی و راه های کسب قدرت صحبت میکند و هر دو برای اینکه از غده های درونی خالی شوند و به اصطلاح تولدی دوباره داشته باشند، آگاهانه شروع به کتک کاری میکنند. مدتی بعد دیگران هم که از این روش درمانی منحصر بفرد با خبر میشوند به این دو میپیوندند و در نهایت سازمانی زیرزمینی بنام باشگاه مشت زنی شکل میگیرد (که قوانین اول و دوم آن “صبحت نکردن در مورد باشگاه مشت زنی در جامعه است”) که مردان را تشویق به کتک زدن یکدیگر میکند. ولی این تازه اولین قدم در تحقق نقشه اصلی Tyler است.

    علاوه بر بازیگران اصلی یعنی Pitt، Norton و Bonham Carter که نقشهای خود به خوبی بازی میکنند، سایر بازیگران نیز نسبتاً شناخته شده اند. Meat Loaf (خواننده پاپ) که در نقش فردی ضعیف بنام Bob ظاهر میشود توانسته ظرافت های پیچیده این شخصیت را استادانه به تصویر بکشد. Jared Leto (بازیگر فیلم خط باریک قرمز) نیز نقش Angel Face را باموهایی روشن بازی میکند.

    باشگاه مشت زنی نه تنها بخاطر صحنه های جذابش فیلمی پرمخاطب است بلکه سبک جسورانه فینچر آن را تبدیل به شاهکاری تصویری کرده است. فیلم در کل همانند پرتقال کوکی مخاطب را به فضای سورئال میبرد. داستانی که گویی در شهری ترسناک و خیالی اتفاق می افتد که تمامی مناسبات اجتماعی رایج در آن به شکلی متفاوت وجود دارد. فینچر همچنین وقایع فیلم را به نوعی از کار درآورده است که با وجود مبالغه آمیز و غیرواقعی بودنشان، به هیچ عنوان سطح کار را پایین نمی آورد. به طور مثال در صحنه ای، نحوه چیدن وسایل آپارتمان یکی از شخصیتها مانند کاتالوک های مجله های دکوراسین نوشته هایی دارد که مشخصات هر وسیله را توضیح داده است.

     

     

    نمای نزدیک ابتدای فیلم به روشی نوآورانه و تاثیرگذار گرفته شده است. همچینی فریمهای از فیلم به شلکی در جریان فیلم وقفه ایجاد میکنند که ممکن است مخاطب متوجه آنها نشود. داستان غیر خطی، صدای روایتگری که چندان هم گفته هایش قابل اعتماد نیست، شکستن دیوار چهارم (عکس العملی از بازیگر که انگار متوجه حضور تماشاگر شده است) و فریم ایستا (freeze-frame) نیز از ویژگی فیلمنامه است. همانند دیگر فیلمهای فینچر فضای اثر تاریک و ریتم فیلم سریع است. بطوریکه فرصت تفکر را از مخاطب میگیرد که شاید در نگاه اول مانند روش تصویر برداری MTV بنظر آید ولی هدف این تکتیک تنها جلوگیری از خسته کننده شدن فیلم نیست.

    یکی از بحث برانگیز ترین ویژگی های باشگاه مشت زنی نحوه به تصویر کشیدن خشونت در آن است، بطوریکه قبل از اکران آن یکی از ایرادات این بود که خشونت به شلکی مثبت به بیننده القا میشود و این درست همان ایرادی است که در مورد پرتقال کوکی نیز گرفته میشود که که در کمتر از سه دهه تبدیل به اثری کلاسیک شده است. نمیتوان این را کتمان کرد که باشگاه مشت زنی فیلمی خشن است. حتی در برخی از صحنه های مخاطب ممکن است روی خود را از پرده سینما برگرداند (مانند صحنه ای که یکی از شخصیت ها دست در دهانش میکند و دندان لق خود را بیرون میکشد). اما هدف از نشان داده این صحنه ها تاکید بر خوی حیوانی انسان و تاثیر کار سخت و بیگاری کشیدن هر روزه از وی است که باعث میشود در مواقعی دست به رفتارهای بیمارگونه زند. افرادی از به عضویت باشگاه در میآیند قربانیان همین خشونت و رفتار های غیر انسانی جامعه مدرن هستند که برای بدست آوردن دوباره شخصیت خود، سعی دارند خشونت غریزی نهفته در وجودشان دوباره زنده کنند.

    در پرتقال کوکی، کوبریک خشونت شخصیت اول فیلم را به تصویر میکشد ولی آن را تایید نمیکند. در باشگاه مشت زنی نیز فینچر همین کار را انجام میدهد. او با جلو رفتن داستان به شکلی برنامه ریزی شده پرده از واقعیات برمیدارد و به مفهوم اثر عمق میدهد. مفهومی که همان تاریکی و دیوانگی است. طنز تلخ نیز یکی از عناصر فیلم را تشکیل میدهد. شوخی های آزاردهنده در همه جای فیلم دیده میشود. از کسب و کار Jack و Tyler گرفته تا رفتار Jack در برابر رئیس اش. وقتی شوخی، خشونت و روایتی غیر قابل پیش بینی را باهم مخلوط کنیم، حاصل کار چیزی جز جامعه مدرنی که در آن زندگی میکنیم نمیشود. پیامی که ما را به یاد خشونت های بی اندازه ای می اندازد که هر روز در روزنامه با آنها برخورد میکنیم. سیاست مداران با محکوم کردن فیلمهای نظیر باشگاه مشت زنی سعی در زیبا جلوه دادن جامعه دارند. در حالیکه فینچر تصویری واضح و روشن ارائه میکند که آزاد دهنده است زیرا برخلاف پاسخی است که سیاستمداران در مورد رویدادهای ناخوشایند جامعه به ما میدهند.

    تریلر فیلم چیزی را در مورد داستان اصلی برای مخاطب بازگو نمیکند. شاید بعد از دیده آن پیش خود فکر کنید که آیا 139 دقیقه مشاهده کتک کاری تعدادی مرد جالب است یا نه؟ باشگاه مشت زنی نیازی به پاسخ به این سوال ندارد زیرا هدف آن بیش از این است. در واقع نوعی غافلگیری در فیلم وجود که هر بیننده تنها باید خودش آن را کشف کند. همچنین همانند دیگر آثار تحسین شده، دانستن کل داستان فیلم تاثیر چندانی بر جذابیت آن ندارد.

    باشگاه مشت زنی از لحاظ ساختار شباهتهایی نیز با فیلم حس ششم دارد. با این تفاوت که در باشگاه مشت زنی، غفلگیری عنصر اصلی کار نبوده و در راستای مفهوم اصلی داستان قرار دارد. اما در حس ششم اگرقبل از اینکه کارگردان شما را سورپرایز کند خودتان متوجه آن شوید، از فیلم چیزی جز داستانی کش دار و رویدادهایی که به وضوح دستکاری شده نمی ماند. اما باشگاه مشت زنی اثرش بر روی بیننده چنان عمیق و گسترده است که حتی اگر وی از غافلگیری نیز مطلع باشد، تاثیری بر جذابیت اثر ندارد.

    در پایان میتوان گفت که هرچند فیلمنامه، کارگردانی و بازی های قوی باعث شده است که فیلم نامزد اسکار در چند رشته متفاوت شود ولی بخاطر داشته باشیم کیفیت اثر هیچگاه دلیل اصلی برای بردن این جایزه نبوده است. جدایی از این، باشگاه مشت زنی فیلمی خاطره انگیز است. فیلمی که به هیچ عنوان مفهوم را قربانی گیشه نکرده و ترکیبی موفق از هیجان ظاهری و اثری روشن فکرانه است. چیزی که باعث میشود در اکثر فهرستهای منتشر شده از 10 فیلم برتر سال 1999 قرار گیرد

    باشگاه مشتزنی در میان آثار دیوید فینچر، اهمیت خاصی دارد. این فیلم بعد از موفقیت هفت و بازی ساخته شد و به نوعی شخصی ترین و عمیقترین اثر این کارگردان هم هست. اگرترس از دنیای مدرن و فضیلت ها و رذیلت های اخلاقی وپیچیدگیهای روان بشری درون مایه ی دو فیلم هفت و بازی بودند، در دنیای باشگاه مشتزنی مفاهیمی چون کسب هویت و استقلال شخصیت نقش اصلی را بازی می کنند. راوی بی نام فیلم ( با بازی ادوارد نورتون ) از روند یکنواخت وکسالت بار زندگی اش ناراضی است. او با شرکت در محافل سرطانیها وبیماریهای خاص تنها می خواهد آغوشی گرم بیابد. چرا که به گفته ی خودش به خاطر حضور قریب الوقع مرگ در این جمعها حرفها بیشتر شنیده می شوند. تا قبل از حضور مارلا همه چیز خوب پیش می رود اما با حضور اوست که روان آشفته ی راوی پریشانتر می شود. عدم ارتباط راوی با جنس مخالف با حضور مارلا، از بین می رود. مارلا هم مثل او با وجود بیمار نبودن در این محافل حضور پیدا می کند. بعدتر معلوم می شود که به خاطر قهوه وغذای مجانی این کار را می کند. این تناسب مضحکش با راوی ( بیمار نبودن در جهان بیمار ) با وجود نفرت اولیه، در پایان فیلم به همراهی منجر می شود. اما قضیه وقتی پیچیده تر می شود که پای تایلر داردن به قضیه کشیده می شود. همزادی خیالی برای راوی تا باشگاه مشتزنی تاسیس شود.

     

     

    برطبق آموزه های یونگ، مارلا در حکم آنیما (طبیعت زنانه ی ناخود آگاه مرد ) و تایلر داردن هم در حکم نفس ( self ) راوی هستند. نفس آمیزه ای از خودآگاه و ناخود آگاه است. حال آنکه من ( ego ) فقط به روان خودآگاه اطلاق می شود. در فیلم راوی نقش خود آگاه را دارد که درگیر روان زنانه و ناخود آگاه و کشمکشهای بین آنها است. به خاطر دوری کردن و ترس ازمارلاست که راوی تایلر را از اعماق ذهنش به صورت عینی تصور می کند. حاصل این کشمکش باعث ایجاد باشگاه مشتزنی می شود. باشگاهی که در آن آدمها همدیگر را می زنند تا تخلیه شوند وبه پالایش روحی برسند.

    در فیلم به یک شغل تایلر اشاره می شود که آپاراتچی است. این شغل نمودی از خاصیت انعکاس و بازتاب واقعیتهای سینما است. تایلر هم فرصتی را در اختیار راوی قرار می دهد که خودش را بهتر ببیند و به ناخود آگاهش تجسمی عینی ببخشد. کار دیگر داردن هم صابون سازی است که ماده ی اولیه اش از چربی های طبیعی انسانی تهیه می شود! این موضوع هم خود قرینه ای از همان کشمکشها وجنگهای تن به تن باشگاه مشتزنی است که به پاکیزگی وپالایش روحی ختم می شود. نقطه ی قوت فیلم حفظ تناسب بین لحن واقع گرا و دنیای تمثیلی یاد شده است. فیلم با نشانه های بسیاری این جهان تمثیلی را که مبتنی بر پیچیدگی روانی راوی است، تبیین می کند.

    نزدیک شدن تایلر و مارلا یکی از این نشانه ها است که کم کم باعث ایجاد حس حسادت و سرخوردگی جنسی او می شود. نشانه ی مهمتر هم نشان ندادن این دو در یک قاب است. انگار که نباید هیچ گاه سه ضلع مثلث را با هم ببینیم. این تثلیث آزار دهنده میدان اصلی سوالها و عقده های بیان نشده ی بشر مدرن امروزی است. در ادامه ی دنیای باشگاه مشتزنی کم کم جهان ذهنی راوی را بزرگ و بزرگ تر میابیم. تایلر ودار ودسته اش خانه – اولین پایگاه اجتماعی – را از بین برده اند تا او را به جنگ علیه قراردادها و ارزشهای قراردادی اجتماعی دعوتش کنند. انتقادهای تند وتیزی که فیلم بر علیه مصرف گرایی و زندگی آمریکایی و یکنواختی و کسالت مدرن می کند، در راستای همین موضوع است. اوج تعارضهای دو دنیای مورد بحث فیلم در محیط اداری وکارهای عجیب وغریب راوی نمود پیدا می کند که با آن خود ویرانگری انتهایی در مقابل رئیس تکمیل می شود.

    کم کم فعالیتهای لشکر بی نام و انبوه و مخفی باشگاه مشتزنی به آنارشی میل پیدا می کند. کار به جایی می رسد که عضوهای جدید قوانین این دنیای عجیب را به رئیس گوشزد می کنند. و یا حتی می بینیم که نهاد پلیس هم عضو این جهان پیچیده شده است و ومی خواهد بر طبق قوانین باشگاه رئیس را تنبیه کند.بعد از تصادف اتومبیل راوی لحظه به لحظه سرخورده تر می شود. چرا که احساس می کند که هنوز به آرامش نرسیده است. در واقع ترس نهادینه شده ای که دربشر امروزی از هنجارها ومظاهر مدنی ریشه دوانده است، بلای جان ضد قهرمان خیالی این فیلم هم می شود. در پایان با خودکشی نافرجام و ویرانی جامعه ی پیرامونی تایلر از نظر پنهان می شود تا آن قاب زیبای دستان در آستانه ی ویرانی شکل بگیرد.

    باشگاه مشتزنی به خاطر وجود این مفاهیم وسبک خاص کارگردانی فینچر به فیلمی مهم در دو دهه ی اخیر تبدیل شده است. حرکتهای ترکیبی دوربین و بسیاری از میزانسنهای پیچیده ی فیلم حاصل تلاش کارگردانی است که اتفاقا از دنیای کلیپ سازی به وادی سینما کشیده شده است. حرکتهای خود نمایانه ی دوربین او هم در این فیلم و هم در آثار دیگرش به خاطر وجود همین سابقه است. دنیای سیاه باشگاه مشتزنی بازتاب جهانی است که بی آرمانی را ترویج می دهد. دنیایی که می خواهد استقلال و تشخص فردی را از بین ببرد و قراردادها و هنجارهای مطلوب خودساخته اش را بر ذهن بشر امروز تحمیل کند.

    تایلر رو به افراد باشگاه می کند و می گوید: « وقتی همه چیز رو از دست می دیم، اون وقت آزادیم که هر کاری بکنیم» آیا این جمله چکیده ی جهان باشگاه مشتزنی نیست؟

    فیلم باشگاه مبارزه یا باشگاه مشت‌زنی (به انگلیسی: Fight Club) فیلمی آمریکایی است، اقتباس شده از داستانی با همین نام به قلم چاک پائولانیک می باشد. این فیلم توسط دیوید فینچر و بازیگرانی همچون ادوارد نورتون، براد پیت و هلنا بونهام کارتر در آن نقش آفرینی کرده‌اند.

    یک کارمند اداره و یک فروشنده لوازم بهداشتی شیک (بیشتر صابون‌های معطر)، برای خالی کردن فشارهای زندگی و تخلیه عصبانیت از پوچی‌ها، به مشتزنی با دست خالی در گاراژهای تاریک روی می‌آورند. کم‌کم به عده آنها افزوده می‌شود و این برنامه تبدیل به یک «باشگاه» زیرزمینی مبارزه می‌شود.

    ادوارد نورتن در این فیلم نقش یک بیمار روانی را بازی می‌کند که در تمام طول فیلم بیننده فکر می‌کند که او تنها به دلیل افسردگی دست به یک سری کارهای پر هیجان می‌زند ولی تقریباً در اواخر فیلم متوجه می‌شویم که او دچار یک بیماری روانی شدید است که شخصیت دیگری را برای خود ایجاد می‌کند و همراه با اتفاقاتی که برای خود او می‌افتد زندگی شخصیت خیالی خود را نیز پیش می‌برد یا به بیان دیگر در ذهن این بیمار زندگی می‌کند و به شدت او را باور دارد به طوری که در انتهای فیلم برای نجات از دست شخصیت دوم به سر خود شلیک می‌کند.

     

     

    دو گانگی شخصیت های سرخورده مهاجم نخستین بازتابی است که از ساخته استادانه دوید فینچر بر ذهن ما مینشیند. تقابل روحیه خشونت طلب یک کارمند خاکستری نا موفق و درمانده، در برابر نرم ها و آداب جامعه و کار، از او یک انسان قانون ستیز و بیرحم میسازد. او که در تنهایی کامل بسر میبرد و نقل کننده داستان است، با نماد خیالی عصیانگر خویش همرای شده و از سلول تابو ها و واهمه های اخلاقی و اجتماعی به بیرون می گریزد. این دو که یکی گم شده و دیگری راهنما است در جدالند. جدال بر سرراه دست یابی به پیروزی یک که انها را به پیروزی نهایی میرساند. پیروزی یک همان غلبه بر دو همخانه ی دیرینه درماندگی است : درد و رنج. درد جسمی و رنج روحی. از این دو نباید هراسید و از این دو نباید فرمان برد. درد جسمی را باید در میان مشت های گره خورده جمع کرد و بر حریف کوبید. از هر ضربه ای که به تن می نشیند باید طغیانی را در درون پروراند – همچون نطفه حرامی در کنار مرگ جنین ناتوان انسان. رنج اما از انسوی پوست نیست. همه از درون است. انرا باید در نطفه سوزاند چه با درد چه بیدرد. باید در آینه خیره شد و گفت : من تاب رنج ندارم، پس حتی با درد انرا از خود دور میکنم.

    بازی گیرا و پر انرژی برد پیت و ادوارد نورتون خود این مسیر گذر از درد و رنج را برای بیننده فیلم سراسر تنش میسازد. تنشی که همچون رخوت پس از کار زیاد بیننده را بر سر جای خود می نشاند. چالش و کل کل کردن بیننده با درون خویش در کنار تصاویر خشن فیلم کاری زیاد از بیننده مطالبه میکند. باید که در درون خشو نت زیسته باشی تا با تحسین از پس دیدن و لمس کردن داستان فیلم بر آیی: سیر پیچیده روان ادمی از لابلای کلاف درماندگی، ترس و نا امیدی.

    گفتیم که شخصیت اصلی داستان در شروع از دو گانگی خود بیخبر است و انرا رد میکند. هم اوست که با او داستان آغاز میشود و نمودی از سرخوردگی و انتقام و بی هدفی است. وانمود جان یافته شخصیت او همانا راهبری است که جز درد و رنج سدی دیگر در این وادی نمی شناسد و راه پیروزی بر انها را نیز یافته است : زد و خورد و تمرین های کشنده جسمانی تا انجا که هیچ نیرویی نتواند یارای ایستادن در برابر او را داشته باشد. اما داستان به همین زیگزاگ سایه روشن های روان اکتفا نمی کند، بلکه به یک زیرزمین مخوف و دهشتناک راه میابد. زیر زمینی که من متولد دهه شصت خورشیدی تا بیاد دارم در گوشه و کنار جهان انرا خاک باروری میدانستند که باغ سعادت و خوشبختی را در دل خود داشت. و هنوز هستند بسیاری که از این زیر زمین بیرون نمی آیند.

    این دو، یکی استوار و دیگری مردد، کلوبی را برای آموزش زد و خورد دایر میکنند. راهبر که خود کار کشته می نماید چه در جایگاه مهاجم و چه در جایگاه مدافع حریفان را به عجز و ناتوانی معترف میسازد. به آنان می آموزد قدرت در دستهای روحیه سر سخت و نترس است، نه در مشت های اهنین و سنگین تردید و سرانجام اندیشی. تردید در بردن و یا باختن همه چیز رمز پیروزی در هر نبرد ترسناک است. كلوب جوانانی را پرورش و تربیت میدهد. آنان را اماده برای رویارویی با سخت ترین درد ها و تهدید ها میسازد. و همزمان به آنان می آموزد راه دست یابی به پیروزی نهایی تنها مبارزه تا مرز مرگ نیست بلکه فرمانبرداری بی چون و چرا از راهبر است. روش آموزش نیز همان شستشوی مغزی است. نا باوری ها ی اعضای کلوب به یقینی تبدیل میگردد که جرات نگاه به بیرون را از روزنه ی دالان زیر زمین هم ندارد. ‌همه نگهبان همه هستند.

    راهبر کلوب، که اکنون فاصله ی زیادی با ان وانمود استوار سر خوردگی دارد، بر آن میشود که مرکب قدرت را هم تجربه کند. اکنون کلوب زد و خورد پتانسیل های یک گروه زیر زمینی کامل و تمام را دارد. آنچه که برای تجربه ترس و خشونت جذاب می نمود اکنون به قطاری خروشان از آرزوها و امیال تبدیل می شود. رویای قدرت در کنار نظم کوری که تمکین اجباری را می ستاید کلوب را آماده تمرین گروگانگیری، باج ستانی و ایجاد ترور میکند. در پروسه بلند مدت اما، بروز نا همخوانی ها و دگر اندیشی ها در انتظار کلوب است. تا انجایی که دو موسس اولیه کلوب در مقابل هم قرار میگیرند. سرخوردگی عصیان مدار که دیگر حتی جنس خودش را هم نمی شناسد در برابر همتای قدرت مدار شجاع خود می ایستد. جدال خونین این دو را دوربین های مخفی یک پارکینگ نظاره میکنند. یک مرد جوان را دوربین ها نشان میدهند که با خود زد و خوردی دیوانه وار دارد. او همان کارمند نا توان اول فیلم است.

    برنده جدالهای خونین انتهای فیلم روی سرسخت و انعطاف ناپذیر شخصیت داستان است. او تظاهر به قدرت و تحقیر سرخورده را تا آن جایی ادامه میدهد که تنها یک چاره برای حریف باقی میگذارد، خود کشی. شخصیت سست و متزلزل آغاز فیلم اینک در حضور وانمود سرسخت خود، لوله اسلحه را به دهان برده و ماشه را میکشد. آنکه جان می بازد و میمیرد یکی از آن دو است: وانمود سر سخت که گمان میکند گلوله مغز او را هم متلاشی کرده است. لحظه ای که روی آرامش طلب شخصیت، که بیزار از خشونت و ترور شده است، در مقابل روی خشونت طلب شخصیت می ایستد، هم اوست که پیروز نهایی است و این داستان را پایان می بخشد.

    در حوصله این متن نیست که دیگر چاشنی های تم فیلم را هم بشکافیم. از جمله ساختن صابون از اجساد انسانها و نقش زن و جایگاه زن در کنار این شخصیت های داستان.

     

     

    “آزادی” خواسته ای ابتدایی و مقوله ای پرتنش از آغاز بشریت در جامعه ی انسانی بوده است. اهمیت حیاتی و تایین کننده این مبحث در ابعاد کوچک و بزرگ را براحتی می توان در چهره ی تمام جوامع انسانی، حیوانی و نباتی دید. فلسفه ی تلاش برای رسیدن به “آزادی” بارها در نمایشنامه هایی گنگ و یا ساده در صحنه ی زندگی به نمایش درآمده است. اهمیت این مقوله در خلقت و زیستن موجودات باعث شده تا نگاه آدمی به دفعات معطوف آن شود. سینما نیز به عنوان صنعتی بزرگ و تاثیر گذار از پرداخت به این مهم چشم پوشی نکرده و در اشکال و ابعاد متفاوت اهمیت آزادی را به نمایش گذاشته است. از نمایش های “ساده فهمی” چون اسارت و فرار یک انسان از زندان تا مفاهیمی پیچیده تر چون پیچیدن یک پیچک بر دیوار خرابه های یک سیاه چال تا تلاش یک بادبادک برای رهایی از بند، همگی تصاویری با یک هدف و با عمق بیان متفاوتی هستند که آزادی و رهایی را اصلی مهم در زندگی موجودات بیان کرده اند. در بیانی مربوط تر می توان از شهیرترین آثار سینما، چون “پاپیون” – “Papilon” یا سریال “فرار از زندان” – “Prison Break” نام برد که در نمایشی خاص تر و پررنگ تر به برتری این موضوع در اجتماع پرداخته اند. در این میان “آزادی” در جوامع “انسانی” (با توجه به موضوع فیلم انسان را مورد بحث قرار می دهیم) تنها شامل آزادی اجتماعی چون راحتی در نحوه ی زندگی و یا آزادی در بیان نمی شود و زندان تنها معرف زندان معرفه ی اجتماع، به معنای مکانی برای بازداشت بزه کاران نیست بلکه با گذر زمان، بحث آزادی از تعریف “آزاد بودن جسم و سبک زندگی انسان در اجتماع” فراتر می رود و مسائل روحی و ابعاد شخصیتی-اجتماعی و روانی انسان را نیز شامل می شود. و شرایط اجتماعی که انسان را مجبور به جهت گیری خاصی می کند یا اجتماعی که محیط حاکم آن برخی از ابعاد شخصیت انسان را سرکوب می کند همگی به عنوان “زندان” معرفی می شوند.

    جاه طلبی و زیاده خواهی انسان، بعدی از فطرت او بود که همواره از وجود این آزادی ها، محیطی متلاطم و پر دغدغه را بوجود می آورد. ریز شدن تعریف “آزادی”، از زمانی که فقط به معنای در “زندان” نبودن بود تا به امروز که با توجه به جوامع مختلف شامل آزادی در زندگی، آزادی در بیان، آزادی در انتخاب شریک روابط فیزیکی، آزادی در خوراک و پوشاک، آزادی در حمل اسلحه و مواردی از این قبیل، همگی با زیاده خواهی و سوء استفاده ی انسان مشکلات زیادی را در شعاع کوچک و بزرگ در جوامع بوجود آورده اند. از این رو در تمام جوامع معیارهایی را با توجه به فرهنگ خود برای “کنترل” این “آزادی” ها وضع کرده اند. در برخی از جوامع نوشتارهایی بر مبنای منطق و فرهنگ مردم جامعه ثبت می کنند و تحت عنوان “قانون اساسی” سرلوحه ی رفتار مردم آن اجتماع قرار می دهند و در مواردی مشابه نوشتارهایی با عناوینی چون “کتاب الهی” قالب اصلی رفتار مردم اجتماع را تعیین می کنند و با تعاریفی چون “دین” و یا “مذهب” سبک زندگی پذیرفته ای را برای آن مردم مشخص می کنند. تمام این موارد قانون، مذهب، دین، حزب، فرقه و… که همگی خط فکری را برای پیروان و تابعانشان تعیین می کنند، در حقیقت وسیله ای برای کنترل رفتار انسانها و ایجاد تعادلی ایمن میان آزادی های اجتماعی و قدرت خواسته های فطری آن هاست. هریک از این “کتاب های قانون” سبک زندگی مشخص و در مواردی بسیار متفاوت با دیگری را عرضه می کنند تا زندگی انسان را به بهترین شکل ممکن (از دیدگاه خود) جهت دهند و به نتیجه ای مطلوب برسانند.

    از این رو شکل گیری عقاید انسان ها و در نهایت سبک زندگی آنها متاثر از این معیارها (کتاب های قانون) دوگانگی محسوسی را در تمام جوامع بوجود آورده است. در اصطلاح دو جامعه ی متغییر (مُدگرا) و ثابت (دمُد) تضاد پررنگی را ترسیم کرده اند. در جوامع دمُد که “سنتی” نیز نامیده می شود، “اصالت” زمینه ی اصلی انتخاب های دیگر زندگی است. در این سبک زندگی، اعتقاد به معیارها و ارزش های گذشته همواره پابرجاست. شرایط و ره آوردهای جدید فرهنگی-اجتماعی به سختی پذیرفته می شوند و معیار سنجش این ره آوردها (چون شیوه ی جدید پوشش)، اصالت است. ارزش های اصالت در این سبک در طی گذر زمان و با گلچین کردن بهترین شیوه ی های رفتاری جامعه بوجود می آیند و پیرو این سبک، چارچوب زندگی خود را با توجه به این ارزش های اصیل شکل می دهد. در اصالت گرایی خصیصه اصلی را می توان، ثبات دانست که شخصی پاییند به اصول قبلی و مقاوم در برابر شرایط جدید را پرورش می دهد.

    در روی دیگر، سبک زندگی متغییر(مُدگرا) قرار می گیرد که شخصی پذیرا در مقابل شرایط جدید و انعطاف پذیر در برابر تغییرات جدید جامعه را پرورش می دهد. در این سبک شخص به راحتی و با سرعت خود را با شرایط جدید وفق می دهد و شعار مشهود آن “روان زندگی کردن و کنار آمدن با هرچه پیش می آید” است. خصیصه ی اصلی این سبک زندگی را می توان تغییر دانست و مرزها و محدودیت ها در این سبک زندگی به راحتی جابه جا می شوند و “زندگی کردن” بر اصل “چگونه زندگی کردن” تقدم می یابد.

    آپارتمان نشینی و فشردگی زندگی اجتماعی انسان ها، هرچه بیشتر درهم شدن پیروان این دو سبک زندگی را به ارمغان آورده و مرزهای مابین این دو را کمرنگ نموده است. تداخل وحشتناک اصالت و مُد، کشش فطری انسان به سمت اصالت گرایی، اصرار شدید جامعه بر تغییر و از طرفی ناتوانی انسان در ممیز کردن این دو سبک زندگی همه و همه سردرگمی عجیبی را برای نسل جدید بوجود آورده، به طوری که نمی توان تعادل منطقی را مابین مُد و اصالت بوجود آورد و تمام ابعاد شخصیتی انسان چه اجتماعی و چه فطری را ارضا کرد و به آرامش روحی و جسمی منصفانه ای رسید. در سردرگمی حاصل از این دو سبک زندگی معرفی شده از طرف اجتماع، حداقل چند بعد از شخصیت انسان سرکوب و به دور از توجه می ماند. در پی این نقصان شخصیتی، آدمی همواره به دنبال مسیرهای جدید و سبک های تازه ی زندگی، از گرایش به ادیان و مذاهب نو تا تغییر مکان زندگی برای بررسی فرهنگ و قانون اساسی جدید بوده است تا بتواند تمام نیازهای خود را تنها با پیروی از “یک دستورالعمل” زندگی، رفع کند. در پی این تلاش برای یافتن بهترین کتاب قانون، مذاهب ، ادایان و قوانین بزرگ و کوچک بسیاری بوجود آمده اند که آثار متفاوت زشت و زیبای متعددی را به جای گذاشته اند. گمشدگی انسان در میان کشمکش “تغییرات” و “اصالت”، جهت دهی خطرناکی به زندگی انسان ها داده که به کتاب های قانونی چون، نازیسم، فاشیسم، کمونیسم، لیبرالیسم، بودا، اوشو و “باشگاه مشت زنی” ختم شده است.

    “باشگاه مشت زنی” ساخته ی بحث برانگیز دیوید فینچر، به مسئله ی آزادی ابعاد شخصیتی-اجتماعی (ابعاد و نیازهایی از شخصیت انسان که بسته به جامعه ای که در آن زندگی می کند، شکل می گیرد) انسان پرداخته است. نگاه دقیق، صادقانه و در عین حال شوکه کننده فینچر به اجتماعی که حرکت آن در مسیر سرکوب کردن نیازهای انسانی و ایجاد عقده های روانی پیش می رود، تصویری دهشتناک از حال و روز خیلی عظیمی از انسان های تمام جوامع را به نمایش می گذارد. باشگاه مشت زنی شاهکار بی چون و چرای فینچر را بدون اغراق، می توان زیباترین و در عین حال صریح ترین بازتاب شرایط مردم جامعه ی کنونی خواند. بازتابی زننده که در پس تقدیرها ، تشویق ها و ستایش بیان زیبای فیلم از اشاره ی رک و بی حیای فینچر به حال و روزمان، از آن گریزانیم. اکتفا به دسته بندی این فیلم در جدول بهترین آثار و تقدیر و تعریف از آن در محافل دوستان و مجالس مختلف حماقتی بنفش از شعور مخاطب و منقل را نشان می دهد. زیرکی فینچر در به سخره گرفتن تمام مسائلی که فیلم به آن اشاره می کند حتی “نقد” کردن فیلمش را عدم درک “منتقد” جلوه داده است و براستی تحلیل این اثر، تحلیلگر را در خطر برچسب “نافهمی” قرار می دهد. کارگردان در رسالت انتقال مفهوم و ایجاد تغییر در شرایط بیینده حتی تا خطر لوث شدن و بی ارزشی اثرپیش رفته و مخاطب را مهم ترین عنصر ساخت اثر قرار داده است.

     

     

    بازیگران:

    “ادوارد نورتون” – “Edward Norton” بازیگر توانمندی برای ایفای نقش های متفاوت است. استفاده از نورتون برای نقش کارمندی که دچار تکرار شده بسیار معقول به نظر می رسد. بازی مناسب او توقعات بیننده را برطرف می کند و توجه او را معطوف داستان می نماید. نورتون تصویری باور پذیر از چهره ای معمولی را به نمایش می گذارد که ممکن است در تمام ساعات روز در خیابان یا محل کار ببینیم.

    “برد پیت” – “Brad Pitt” بازیگری با سبک بازی خاص خودش که در فیلم های متفاوت تقریباً استیل مشابهی را به نمایش می گذارد. کارنامه ی او بازی های چندان چشمگیری را در بر ندارد اما با این حال سطح بازی هایش در تمام آثار از میزان و حد خاصی پایین تر نیامده. در اینجا انتخاب برد پیت بر خلاف ظاهر قضیه، مسئله ی گیشه را شامل نمی شود و انتخاب او (شاید) کاملا” با توجه به داستان فیلم باشد. استیل بازی او مناسب نقش و مکمل نورتون با توجه به داستان فیلم است.

    “هلنا بونهام کارتر” – “Helena Bonham Carter” نیز انتخاب مناسبی برای نقش “مارلا” به نظر می رسد. چهره ی او که بار ها در گریم های آشفته و شلوغ پلوغ تصویری خاص را به نمایش گذاشته، این بار هم سیمایی متناسب با نقشش را ترسیم می کند.

    داستان فیلم:

    (راوی داستان) کارمند بخش بازرسی حوادث یکی از شرکت های خودرو سازی، در طول روتین زندگی و کارش دچار بی خوابی شدیدی می شود. تلاش بسیاری برای درمان این بیماری انجام میدهد و مراجعه به دکتر و استفاده از آرام بخش های قوی به سرعت بی اثر می شوند. به دنبال این بی خوابی در کلاس های تقویت روحیه بیماران سرطانی شرکت می کند، شاید که فضای آن ها مشکل او را نیز برطرف کند. رفته رفته استفاده از این کلاس ها هم بی تاثیر می شوند و در طی آشنایی با “تایلر دردن” – “Tyler Durden” مرحله ی جدیدی برای درمان بی خوابی و ریشه ی اصلی بیماری خود آغاز می کند.

    پرداخت فیلم:

    فینچر!، پیش و پس از این فیلم نیز نبوغ خود را در درگیر کردن ذهن مخاطب و مهم تر از آن یادآوری کردن نکاتی مهم از اجتماعی که در آن زندگی می کنیم را با آثاری چون “هفت” – “Se7en” و “بازی” – “The Game” به اثبات رسانده و خود را از جمله ی کارگردانانی قرار داده که جدای از سرگرم کردن مخاطب، حرفی برای زدن هم دارد.

    آثار بسیاری را می توان یافت از جمله “بعد از ظهر سگی” – “Dog Day Afternoon” ، “خانوم کوچولوی سانشاین” – “Little Miss Sunshine” که به محدودیت های اجتماعی و عقده های روانی در قالبی کاملا” اجتماعی به زیبایی پرداخته اند اما چیزی که “باشگاه مشت زنی” فینچر را متمایز از دیگر آثار می کند، تعریف این فیلم از حال و روز “کنونی” نسل بشر و گستردگی مخاطبین موضوع فیلم است و جدای از مفاهیم فیلم در مواردی فنی تر، ساخت زیبای فیلم است که در چهارراهی مملو از انسان های عادی رخ می دهد، ودر کناری دیالوگ های بی پروا و مستند گونه ی فیلم که به راحتی و به طور مستقیم بیننده را مورد هدف قرار می دهد.

    در مواردی که بازیگران به طور مستقیم به دوربین خیره می شوند و مطالبی را بیان می کنند، فیلم در معرض مسخرگی و اخراج از حیطه ی واقعی بودن قرار می گیرد اما صداقت و جدیت فیلم در بیان موضوع باعث می شود تا چارچوب فیلم سازی را زیر پا بگذارد و در سکانس هایی که بییننده به “فیلم” بودن داستان پی می برد بازهم به ادای مطلب بپردازد.

    بازی های مناسب بازیگران، استفاده از شیوه های خاص فیلمبرداری ، جلوه های ویژه و افکت های تصویری برای بیان مطلبی، دیالوگ های قوی همه و همه به زیبایی های فیلم افزوده است اما چیزی که به خیرگی مخاطب می انجامد داستان مهمی است که فینچر برای بیان دارد.

    در همان ابتدای فیلم فینچر دیباچه ای از انچه که می خواهد بگوید را پیش از نمایش فیلم در صفحه ی هشدار به نمایش می گذارد و مخاطب را حتی منع از دیدن فیلم می کند.

    محدودیت ها در هر زمینه هسته ای پر قدرت برای تحرک انسان و یا حداقل تفکر در جهت خلاف شرایط جاری هستند. بدین معنا که با صلب آزادی از یک شخص، اولین انگیزه ای که در او ایجاد می شود تلاش برای بدست آوردن آزادی خود و شکستن محدودیت هاست و در مواردی که شخص توانایی مقابله با محدودیت های شرایط (جامعه) را ندارد در حداقل واکنش، در افکار خود شرایطی بدون محدودیت را خلق و در اندیشه خود زندگی می کند. بزرگترین محدودیت ها و به دنبال آن بزرگترین شورش ها در جهت شکست محدودیت ها مربوط به خواسته های فطری و ابتدایی انسان هاست که عمق بیشتری را نسبت به خواسته های دیگر محیطی دارد. اگر انسانی را محدود به “چه میزان زیستن” کنیم شاید قوی ترین واکنش خود را نشان دهد و اگر او را محدود به “چگونه زیستن کنیم” به مراتب واکنشی ضعیف تر نشان می دهد و اگر در “چگونه زیستن” او را محدود به “چگونگی نوع خوراک کنیم” مسلما” واکنشی ضعیف تر نسبت به دو مورد اول و متناسب با محدودیت نشان می دهد. این امر ارزش هر خواسته ی انسان را نسبت به “وابستگی او به آن خواسته نشان می دهد”.

    راوی خود را در مسیری تکراری از زندگی می بیند و خواسته هایی که توان رسیدن به آنها را ندارد به تدریج عقده ای در ذهن و زندگی او ایجاد می کند. شخصیت معمولی و عاجزانه او در برابر این عقدها اجازه ی رفع نیاز و ارضای روانش را نمی دهد. او که خود را نا توان در برابر رفع نیازش می بیند با خلق شخصیتی که هیچ یک از نقص ها و کمبود های او را ندارد، در ذهنش، در جهت ایجاد تعادلی میان خواسته هایش که مبنی بر ارزش های جامعه اند و پایبندی به اصول یک زندگی سالم گام بر می دارد.

    خلق شخصیت “تایلر” به آهستگی و در هر فریم با نمایش نیاز راوی به چنین شخصیتی برای رفع نیازش شکل می گیرد. فینچر همزمان با بازی دادن بیننده و درگیر کردن او با ماجرا شخصیت تایلر را به شکل (تقریبا”) نامحسوسی به نمایش می گذارد و در این بین شکل گیری “تایلر بیننده” را به نمایش می گذارد.

    تجسم یافتن تایلر از صحنه های ابتدایی آغاز میشود و هر لحظه که نیاز راوی مبرم تر و وابستگی او به خواسته اش بیشتر می شود، حضور تایلر پررنگتر می شود تا جایی که به طور کامل تجسم می یابد.

     

     

    فینچر برای بیننده هایی با کمی دقت، به دفعات مهر و موم راز پایانی داستان فیلم را می گشاید و از ابتدای کار سعی در مخوف نشان دادن و ارزش “سینمایی” اثرش ندارد و علاقه ی خود را به درک بیننده از موضوع فیلم نشان می دهد تا تقدیر فیلمش توسط مخاطب. از اشاراتی که راوی به شخصیت تایلر می کند در ابتدای کار، از فریم هایی که شخصیت تایلر به سرعت ظاهر و محو می شود، از مطلبی که راوی بیان می کند (-:اگر شما بتوانید در مکانهای مختلف از خواب بلند شوید، آیا ممکن است در شخصیتی متفاوت از خواب برخیزید؟-) و در پی آن نمایش چهره ی تایلر در روی پله، و یا پیراهن تایلر در اولین مبارزه که نوشته ای با عنوان “فریبنده” یا “تجاوزگر” – “Hustler” بر تن دارد و مواردی دیگر، همگی اشارات کارگردان را نشان می دهد برای تمیز دادن دو شخصیت راوی داستان! در صحنه ای دیگر با ورود تایلر و راوی داستان به اتوبوس، مسافری از میانشان عبور می کند و با برخورد با تایلر بدون واکنش اما با برخورد با راوی عذر خواهی می کند و بار دیگر اصرار کارگردان بر غیر واقعی بودن شخصیت تایلر را متوجه می شویم.

    راوی داستان برای درمان بی خوابی اش، پس از واماندگی از درمان پزشکی در کلاس های بیماران سرطانی حضور پیدا می کند. فضای سنگین و تاثیر گذار کلاس ها بر مشکل تنهایی او که منجر به بی خوابی اش شده بود قالب می شود و راوی بار دیگر امتیاز خوابیدن را باز پس می گیرد. پس از مدتی با حضور عضو جدیدی در کلاس های بیماران سرطانی راوی دچار اختلال تمرکز می شود و فضای کلاس ها تاثیر خود را از دست می دهند. “مارلا” – “Marla” عضو جدید، که با شرایطی مشابه با شرایط راوی در کلاس ها شرکت می کند، مشکل اصلی راوی را با حضور خود به صدر می آورد و بار دیگر راوی دچار بی خوابی می شود. در حقیقت مارلا نیاز اصلی راوی داستان است اما از آنجایی که راوی هنوز مقید شخصیت ضعیف خود است در تسلط بر مارلا و صاحب شدن او ناتوان نشان می دهد، از این رو از حضور در کنار او احساس ناراحتی می کند. حضور مارلا با شرایطی مشابه با راوی، او را به حقیقت متفاوت بودن بیماریش با دیگر بیماران کلاس ها متوجه می کند و به دنبال آن او را از واقعیت “شبه دارو” بودن کلاس ها آگاه می سازد، به همین خاطر کلاس ها دیگر توان درمان بی خوابی او را از دست می دهند.

    پس از شکست شیوه ی جدید درمان و از طرفی نیاز مبرم به مارلا، حضور تایلر بار دیگر محسوس می شود، و بالاخره تایلر در فرودگاه تجسم می یابد. تایلر که خصوصیات تجاوزگرانه و سازشی روان با شرایط دارد، درمان مناسبی برای نیاز راوی ست. (تایلر نماد گرایش به زندگی متغییر و اقتضای روحیات انسان با توجه به شرایط جامعه است) اتکا به تایلر لازمه ی ساخت شخصیتی قدرتمند برای راویست. اما در این میان وابستگی های شدید راوی به شرایط کنونی زندگیش مانع از این اتکا می شود. راوی که ادامه ی زندگی قبلی خود را از جمله ی انتخاب هایش نمی بیند برای پناه بردن به تایلر نیاز به دل کندن از تمام وابستگی هایش دارد. با منفجر کردن آپارتمانش تمام اندوخته های چندین ساله و درواقع وابستگی هایش را از بین می برد و بهانه ی محکمی را برای پیوستن به تایلر بوجود می آورد.

    صحنه ی زیبای مبارزه راوی با تایلر آخرین امتحان تایلر برای پذیرفتن راویست، که در واقع تصمیم جدی او برای پذیرفتن شخصیت متجاوزگرانه (تایلر) و مجازات شخصیت ضعیف و مقید زندگی تکراری خودش است.

    در مکالمه راوی با پلیس مسئول حادثه ی آپارتمانش، راوی اعلام می کند که آپارتمان در واقع همانند خودش بوده است و انفجار آن، نابودی چند تکه وسیله نبوده بلکه نابودی خود او بوده است. به وضوح تشابه شخصیت انسان با محیطی که برای خودش می سازد را در این مکالمه می توان دریافت، اینکه چگونه تک تک وسایلی که در اطراف ما هستند معرف طرز فکر ما و همچنین مسیری که در آن زندگی می کنیم و مسائلی که به آنها مشغولیم، هستند. در نگاهی دیگر وابستگی شدید انسان به دارای هایش را به نمایش می گذارد که در طول این وابستگی خود انسان تبدیل به همین اثاثیه می شود. در نگاهی تخصصی تر به این موضوع می توان به فیلم “گاو” ساخته ی بسیار زیبای مرحوم علی حاتمی اشاره کرد، که چگونه وابستگی به این داشته ها خود انسان را تبدیل به همان داشته می کند.

    در مبارزه ی تایلربا “لو” صاحف کافه، تایلر با وجود ضربه خوردن از لو شروع به خندیدن می کند و در واقع از آزاد شدن تایلرِ وجود لو خوشحال است. تایلر که در ابتدای گفتگو پیشنهاد عضویت را به لو می دهد با مبارزه کردن با او در واقع بی آنکه خود لو بفهمد او را در باشگاه عضو می کند و خنده های او از این مسئله است.

    مارلا را می توان جرقه ی اصلی شکل گیری تایلر دانست. به طوری که راوی با تماشای رفتار و شخصیت مارلا، شخصیت تایلر را در مقیاسی بزرگتر ترسیم می کند و با این کار می خواهد برتری خود را نسبت به مارلا بدست آورد. از بی هدفی زندگی مارلا در خودکشی کردنش و یا امرار معاش متزلزل به مثال فروش لباس های مردم در رختشویخانه های عمومی، که در تایلر تبدیل به کسب درآمد از فروش صابون هایی که از لیپید های دور ریخته مراکز لیپوساکشن بدست می آمد، تا راه رفتن بی مهابای مارلا در خیابان از میان ماشین ها که در تایلر تبدیل به صحنه ی تصادف ماشین شده بود.

    در سکانس دیگر، پس از گذراندن مرحله ای از پروژه ی خرابکاری، تایلر به طور مستقیم به دوربین خیره می شود و با بیان مطالبش بیننده را مورد خطاب قرار می دهد. در این حین تصویر شروع به لرزیدن می کند و به اطراف کشیده می شود، نمایش کناره های تصویر که شبیه به حاشیه ی نگاتیو فیلم است، تلاش کارگردان را نشان می دهد برای خارج شدن از قاب تصویر و در واقع می خواهد که مطالب این بخش را به دور از چارچوب فیلم و تلویزیون به بیننده منتقل کند.

     

     

    در قسمت بعدی سخنرانی جالب تایلر در زیرزمین کافه تماشایست، که به درگیر بودن بسیاری از انسان های امروزی در ارزش هایی خود ساخته اشاره می کند، که در تلاش برای رسیدن به این ارزش ها ناموفق بوده ایم و اکنون از این شکست عقده ای در خود حمل می کنیم و رفته رفته نیازمان برای ارضای این عقده بیشتر می شود. تا اینکه بالاخره هر یک می بایست به سراغ تایلر برویم و در باشگاه مشت زنی ثبت نام کنیم. نکته ی مهم این قضیه در معیارها و اهدافی است که خود جامعه بوجود می آورد، و در طی مسیر رسیدن به این اهداف، خود جامعه محدودیت های زیادی را برای ما ایجاد می کند و این هرچه بیشتر عصبی شدن ما را در پی دارد. اهدافی چون، اسکار، نوبل، کاپ، مدال، خدای سینما شدن و یا ستاره موسیقی شدن… را خود جامعه “ارزش” می کند، اما چون جامعه کشش پاسخگویی به تلاش تمام انسان هایی که برای رسیدن به این اهداف تلاش می کنند را ندارد، فقط عده ی محدودی به این “ارزش” ها می رسند و عده ی کثیری “سیاهی لشگر” صحنه باقی می مانند.

    در قسمت مکالمه ابتدایی تایلر با راوی در هواپیما، بحثی که تایلر آغاز می کند نئشگی انسان از طریق اکسیژن است. در شرایط بحرانی هوایی کیسه های حاوی اکسیژن را برای تنفس در اختیار مسافرین قرار می دهند تا بهتر نفس بکشند و تایلر این قضیه را با بیان نئشه شدن انسان با تنفس اکسیژن در واقع ترفندی برای قانع کردن انسان برای پذیرفتن سرنوشت و پیشامدی که در هواپیما رخ می دهد، بیان می کند. در قسمتی دیگر زمانی که تایلر دست راوی را می سوزاند در مکالمه شان تایلر بیان می کند که پدرانمان برای ورود ما به بهشت که در آن زمان بی گناه بودیم، ضمانت می کنند اما خدا باز هم ما را مورد آزمایش “دنیا” قرار می دهد و از این موضوع به برداشت اینکه ما “بچه های نخواسته ی خداییم” می رسد. خدا اکسیژن را عنصر اصلی حیات بشر قرار داده؛ با توجه به مطلب قبلی، عنصری که در عین حال باعث نئشگی و ایجاد حالتی در انسان می شود که به راحتی از شرایط محیط تبعیت می کند. در کل تایلر به این نتیجه می رسد که دنیا مسیری است که برای ما در نظر گرفته شده و برای رام کردن ما عنصر اکسیژن را تزریق کرده اند تا سرنوشت خود را بپذیریم و به شرایط رضایت دهیم. (آرام شدن انسان با تنفس اکسیژن مسئله ای اثبات شده در پزشکی است)

    تایلر شخصیتی بود که راوی به کمک آن کارهایی را که توسط شخصیت عادی خود نمی توانست انجام دهد را انجام می داد. در مواردی که کارها به تایلر مربوط می شد کنترل تمام شخصیت به دست او می افتاد، پیشرفت سریع تایلر باعث شد تا شخصیت عادی او (در واقع شخصیت ثابت او) هماهنگ با شخصیت متغییرش (تایلر) پیشرفت نکند. دامنه ی فعالیت تایلر هر روز گسترده تر می شد و فلسفه ی انجام کارهایش خطر ناک تر. به همین خاطر زمانی که کنترل به دست شخصیت ثابت راوی می افتاد از این همه تغییر و شکسته شدن تمام مرزهای قرمز شوکه می شد. شخصیت ثابت که تا اواسط کار با شخصیت متغییر هماهنگ بود، با بزرگ شدن پروژه ی خرابکاری و کشته شدن باب خود را در معرض نابودی می بیند. تایلر که نماینده ی خواسته های درونی انسان بر آزادی های اجتماعی و گذران زندگی به هر نحوی و عبور از میان تمام موانع اجتماعی بود به تدریج در صدد بدست گرفتن تمام کنترل شخصیت راوی بود به همین خاطر راوی به جدال برای باز پس گیری شخصیت خود با تایلر بر خواست.

    در اینجا افراط و عدم کنترل انسان بر خواسته هایش در شرایطی که فضا گنجایش داشته باشد را به خوبی می بینیم که چگونه باشگاه مشت زنی از یک زیر زمین به خرابکاری هایی چون نابودی ساختمان شرکت های کارت اعتباری و یا کشته شدن یک شخص گسترش می یابد. تعادل به هم خورده ی میان آزادی های اجتماعی و خواسته های اجتماعی بار دیگر محیطی آشفته و ناامن را بوجود می آورد. ناتوانی کتاب قانون “باشگاه مشت زنی” در تعیین سبک زندگی مناسبی برای پیروانش به خوبی نمایان می شود؛ تا حدی که مریدان این سبک برای ایجاد تعادل میان شخصیت راوی (ثابت) و تایلر(متغییر) مجبور به پرداخت هزینه ای گزاف خواهند شد. راوی که به کمک تایلر نیازهای خود را رفع کرده است و از این پس خود می تواند به تنهایی به مراقبه از خواسته هایش بپردازد، حضور تایلر را خطری بزرگ احساس می کند به همین خاطر مجبور به شلیک به خود می شود تا شخصیت تایلر را از بین ببرد و در سبک زندگیش تعادل را ایجاد کند.

    باشگاه رزمی فیلمی است که به معنای واقعی کلمه در سبک مدرنیته ساخته شده است. هم فیلم نامه و هم بازی بازیگران این ژانر خاص از سینما تماماً درقالب یک کلمه به خوبی تعریف میشوند. افکار مدرن انسانها، اندیشه مبهم آنها در هزاره سوم و ابعاد وجودی و شخصیتی آنها همراه با پیچیدگیهای روحی روانی موجود در یک جامعه مدرنیزه شده میتواند سوژه بسیار جالبی باشد برای به تصویر کشیدن یک بحران و یا به تعبیر بهتر یک فاجعه انسانی. فیلم با به همراه داشتن فاکتوری مثبت که همانا فیلم برداری منحصر بفردش هست از همان ابتدا به راحتی جای خودش را در ذهن مخاطب باز میکند. یک سوال بسیار جالب و باریک در ابتدا پیش می آید. نقش اول این فیلم را چه کسی بازی میکند؟ سوال از این جهت جذاب و بدیع است که در جواب با دو نقش بسیار پیچیده و در عین حال در هم تنیده مواجه می شویم. آیا انسان بر تفکر و اندیشه خود برتری دارد و یا اندیشه و تفکر در میدان مقایسه بر او فائق میشود؟ در ابتدای فیلم با یک انسان معمولی روبرو میشویم که تفکری خاص تر نسبت به خود و پیرامون خود دارد.

     

     

    این صفت خاص در اصل بازیچه دست کارگردان و نویسنده هوشمند این سناریو شده است. تفکر خاص به این معنا که معمولی ها را کنار گذاشت و بجای اینکه در طول روز به این فکر کرد که چگونه سر جلسه امتحان از استرس خود کاست> چگونه میتوان به شغلی ایده آل دست یافت> نتیجه یک مسابقه فوتبال در نهایت چه میشود؟> شام چه باید درست کرد> کدام لباس را باید پوشید و… هزاران هزار تفکر معمول دیگر پرده ساتر نقش خود در زندگی حقیقی را کنار زد و از ورای تمام این روتینها تنها یک پرسش را در ذهن و روان خود تداعی نمود “چه باید کرد؟!” آری. به قول شاندل هر انسان یک چه باید کرد است! وقتی در سیستم فکری خود که فرآیندی بسیار پیچیده برای حل مسائل دارد این سوال را به عنوان ماده اولیه به خورد سیستم دهیم، این فرآیند شروع به کار میکند. چرخ دنده ها میچرخند، پمپ ها بالا و پایین میروند، کلیدها متصل میگردند و فرآیند سیستماتیک تفکر در ذهن بشری آغاز میشود. به محض آغاز فرآیند سیستم با یکسری مشکلات مواجه میشود. زیرا تاکنون برای حل مشکلات دیگری از قبیل امشب شام چه درست کنم یا چه لباسی را بپوشم یا چگونه به محل کار خود بروم نیاز به یک مسیر مشخص برای رسیدن به مقصود که همانا جواب میباشد داشته است اما اینک که مواد اولیه سیستم تغییر نموده این مسیر هم قاعدتا بایستی تغییر نماید. برای پیدا نمودن مسیر جدید، سیستم از شما یکسری اطلاعات جدیدتری میطلبد.

    شما برای فراهم نمودن اسباب عملکرد صحیح سیستم فکری خود تلاش خواهید کرد و این تلاش با دگرگونی های بارزی در زندگی شما همراه خواهد شد. سیستم در مورد مشکلات کوچک و معمول شما در عرض چند لحظه فعالیت خود را کامل کرده پاسخ صحیح را اعلام میکند اما در این مورد موانع سیر یک مسیر غیرمعمول باعث میشود مدت زمان بیشتری صرف تکمیل پروژه عظیم ذهنی شما بشود. اما در همین لحظه شما میبایستی در جامعه خود زندگی کنید. سر کار خود بروید، در خانه با خانواده خود سرو کله بزنید، در خیابان با مردم برخورد داشته باشید و خلاصه زندگی کنید. فیلم با اشاره به نحوه تغییر و تحول زندگی بشر در حین پردازش سیستم فکری خود در رابطه با یک مشکل غیر معمول این سوال را در نهایت پاسخگوست!

    اجازه بدهید هر دو شکل جواب اول را بررسی نماییم. ابتدا فرض کنیم نقش اول این داستان را همان تفکرو اندیشه بشری بازی میکند. انسانی که در سیطره فعالیت سیستماتیک فکری خود با بحران حضور همزمان در جامعه روبرو شده است اکنون میبایستی راه خود را هم در جهان واقع و هم در جهان دیگری با نام اندیشه و تصور خویش پیدا نماید. تفکر این شخص با فرض کارگردان فیلم بعد وجودی یافته، همراه با خود شخص در جامعه پیرامون او حضور بهم میرساند. اگر از این منظر به واقعه بنگریم که شخصیت هر انسان را تفکر و تصور او به وجود می آورد پس به راستی نقش اول داستان را تفکر بازیگرست. اما تلاش این شخص برای برآورده کردن نیازهای سیستمی که هم اکنون در حال تکمیل پروژه گسترده ایست آغاز میشود. شما به سیستم فکری خود ماده اولیه ای با نام چه باید کرد داده اید و از او توقع دارید به این سوال شما پاسخ دهد. در این مرحله غریزه اصلی شما و یا به عبارت بهتر ذات شما وارد معرکه شده نیازمندیهای سیر مسیر پیچیده سیستم تفکر شما را برآورده میکند. فرض کنید شما در اصل یک انسان پرخاشجو هستید (فرضی که فیلم هم از آن پیروی میکند) در این صورت “چه باید کرد”ی که شما در ذهن خود مطرح کرده اید جوابی حول و حوش همین زمینه را خواهد داشت. حس غریزی انسان در این فیلم باعث میشود این شخصیت پرخاشجویانه سر از عالم تصور در آورده وارد زندگی حقیقی فرد شده و در یک کلام، او را در جامعه به تصویر همگان بکشد.

    فرآیند در حال شکل گیریست. انسان تبدیل به یک فرد پرخاشجو میگردد. و تمام اینها را سیستم با اطلاعاتی که دریافت نموده است در قالب یک هدیه برازنده به انسان تقدیم میکند. شخصیت باطنی انسان چیزی که اغلب در شرایط حساس و بحرانی عاقبت سر از خاک به در آورده و نمایان میشود، رشد میکند بالغ میشود و جالب اینجاست که انسان هم از این بابت راضی و خشنود به نظر میرسد. بدین معنی که همچنان شخصیت باطنی فرد فراهم کننده ملزومات سیستم فکری ذهن اوست.

    و اما یک سوال دیگر:

    در نهایت ذات اصل بشری چه میشود؟

    سوال جالبیست.

    برای پاسخگویی به این سوال میتوان فرض اول را تغییر داد. اگر انسان حاکم بر فکر و اندیشه خود است پس چرا شخصیت ظاهری او را فکر و ذهن و اندیشه او میسازد؟

    در نیم ساعت پایانی فیلم تضاد مطرح شده در بالا پاسخ داده میشود. بعد از یکسری اعمال خلاف و پرخاشجویانه توسط همان انسان اولیه با تفکر “خاص” او به ناگاه متوجه نقش تاثیر گذار فکر خود در زندگی حقیقی خود میگردد و درصدد مقابله با آن بر میآید. اما جالب اینجاست که او چنان این تفکر را پرورش داده که ذهن و اندیشه او بر او فائق آمده است. او قادر به از بین بردنش نیست. او نمیتواند از او فرار کند. او در اصل همان اندیشه اوست. نیم ساعت پایانی فیلم نکته دیگری را نیز در بر دارد. غوطه ور شدن در لذتهای غریزی و دور شدن از اصول حاکم بر انسانیت چیزیست که ما نیز در مکتب اصیل و ریشه دار خود بارها با آن روبرو شده ایم. مبارزه با نفس که در احادیث بالاترین جهاد معرفی شده است نمونه بارزی بر این مدعاست. در اصل در این مبارزه انسان باید این توانایی را داشته باشد که خود را بکشد. اگر زمانی نفس را حاکم بر خود دید باید بتواند با تسلط پیدا یافتن بر خود بر او فائق آید همان چیزی که در سکانس آخر فیلم به چشم می آید. لحظه ای که پس از تلاش بسیار زیادی هنگامی که میبیند نمیتواند تفکر خود را که به شکل قابل ملموس در مقابل خود میبیند از بین ببرد اسلحه را به سمت خود نشانه رفته و با شهامت و شجاعت خاصی که دقیقا از اصل ذات او بر میآید در حقیقت قاتل تفکر پلید خود است. سینمای هالیوود با نمایش این فیلم نشانه هایی هر چند کمرنگ را از ارزشهای رفیع انسانی به نمایش گذاشت.

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    خروج از نسخه موبایل