فیلم به یادآور
نقد فیلم ممنتو(به یادآور): نوآری مهیج، مبتکر و نامتعارف
ممنتو واژهای لاتین معادل «به یادآور» است.معنی آن چیزی است که گذشته را به خاطر می آورد؛چیزی که میتواند برای فشار بر حافظه یا هشدار نسبت به آینده به کار رود.به همین علت عنوان مناسب و اندوهباری برای فیلم جدید و استثنایی کریستوفر نولان فیلمنامهنویس و کارگردان است،تریلری به یادماندنی و اضطرابآمیز دربارهء مردی که هیچ چیز نمیتواند به یاد بیاورد.
این مرد لنرد شلبای،کارآگاه اسبق بیمه است(نقش او را گای پیرس بازیگر«محرمانه لسآنجس»با قدرت تمام ایفا میکند).او وضعیت ذهنی بسیار خاص و آشفتهای دارد.لنرد حین درگیری با مردی که به همسرش تجاوز کرده و او را کشته بود،ضربهای از ناحیهء سر خورد که باعث شد تا تواناییاش را برای یادآوری خاطرات کوتاه مدت از دست بدهد.در حالی که میتواند تقریبا هرچیزی را تا آن لحظهء خشن به یاد آورد که کجا ا ست یا چرا آنجا است.او همواره خود را در تقیب میبیند و نمیداند که آیا شکار است یا شکارچی.حتی در مقابل پرسشهای سادهای چون«آیا با تو خوب رفتار کردند؟»صادقانه جواب میدهد:«یادم نمی آید.»
تماشای فیلم به یادآور :
طبعا زندگی عادی برای این معلول ذهنی به حد کافی ناامیدکننده است،ولی لنرد در پی چیز مهمتری است.او قاطعانه تصمیم دارد تا انتقام مرگ زنش را بگیرد،از فرط استیصال به دنبال شواهدی قطعی است که دیگر وجود ندارد.او تبدیل به نوعی پلیس ناقص شده است و با نوعی وسواس ذهنی به دنبال اجرای عدالت است.گرچه حتی این موضوع را هم نمیتواند در حافظهاش ثبت کند.او با اصرار میگوید:«چون چیزهایی وجود دارد که یادم نمی آید،دلیل نمیشود که کارهایم بیمعنی باشد.»
منطق جذاب فیلم برگرفته از داستان کوتاهی است که جاناتان،برادر نولان نوشته است و به نوبهء خود متکی بر نوعی شرایط ذهنی واقعی است.نولان علاقه خود را به مضمون هویت و شکست زمان حفظ کرده است که مشخصه فیلم اول او نیز بود.
در هرحال«ممنتو»بیش از آن که فیلمی متأثر از تفکرات باشد،فیلم نوآری است با ساختاری تحریککننده و پرداختی مهیج؛نوعی استفاده پیچیده و خلاقانه از امکانات سینما که قابلیتهای این رسانه را در مسیری نامتعارف هدایت میکند.
نولان قصد دارد تا داستان را به شیوهای ذهنی و به روشی بیان کند که نظرگاه لنرد را بازتاب دهد.پس در عمل نوعی تریلر ساخته است که سیر رو به عقب دارد،فیلمی که از آخر شروع میشود(تا حدی شبیه«خیانت»ساخته هرولد پینتر)و به آغاز برمیگردد.اما به نحوی متناقض هرچه بیشتر درمییابیم،کمتر میتوانیم نسبت به حقیقت مطمئن باشیم.
فیلم با صحنهای شروع میشود که چکیدهء صحنههای بعدی است.مردی در حال نگریستن به عکس پولاروید یک جسد است که تازه ظاهر شده.عکس دوباره وارد مرحلهء ظهور میشود و به داخل دوربین میرود،گلوله به داخل تفنگ برمیگردد،قربانی زنده میشود و شروع به صحبت میکند.به همین منوال خط داستانی فیلم از صحنهء جسد بر زمین به عقب برمیگردد تا سلسله وقایعی را نشان دهد که منجر به قتل شدهاند.
در فیلم شخصیتی احساساتی و مرموز به نام تدی(جو پانتولیانو از فیلم«ماتریکس») وجود دارد که ظاهرا شرایط لنرد را بهتر از خود او درک میکند. همچنین زنی شهرآشوب( femme Fatal )به نام ناتالی (کری.انموس،یکی دیگر از بازیگران«ماتریکس»)وجود دارد که دیگر شخصیت مرموز فیلم است.بر پشت عکس وی نوشته شده«او از سر ترحم به تو کمک میکند.»
لنرد طی یک سلسله تکگویی که با فردی ناشناس پشت تلفن انجام میدهد،چگونگی مواجهه خود را با جهان فاش میکند.انضباط و سازماندهی کار او نتیجهء بینشی است که حین تحقیق دربارهء پرونده بیمه سامی جنکیس(استیون توبولوفسکی) به دست آورده است،مردی که شرایطش بسیار شبیه به لنرد بوده است.
ما این نکته را همچون سایر نکات فیلم به صورت پراکنده درمییابیم،زیرا نولان علاوه بر سیر رو به عقب داستان از ساختاری روایی و مبتکرانه استفاده میکند.هرصحنه را به صورتی میبینیم که در مقابل لنرد رخ میدهد،با این حس آشفتگی«که کجا هستم».اما درست وقتی که در دل رویدادها قرار میگیریم،فیلم یک گام به عقب برمیگردد و زمینه رویدادی را نشان میدهد که تازه دیدهایم.در نتیجه به ما اطلاعاتی میدهد که لنرد فراموش کرده است.
این شیوه داستانگویی نه فقط جای تحسین دارد،بلکه بیشترین توجه را میطلبد.خود نولان میگوید که گرچه حافظهء بصری فوق العادهای دارد و فیلم را حدودا هزاربار دیده است،ولی «حتی اگر خود من در دقیقه بیستم فیلم وارد سالن شوم نمی دانم که صحنه بعدی چه خواهد بود.» یکی از عوامل اصلی موفقیت فیلم(علاوه بر فیلمبرداری مسحورکننده والی پفیستر و تدوین سریع و دقیق دادی دورن) بازی استثنایی پیرس در نقشی بسیار چالشبرانگیز است.
در واقع هرچه بیشتر از لنرد میبنیم و بیشتر درباره زندگیش میفهمیم، تنش و تعلیق فیلم غیر قابل تحملتر میشود.طبعا بامردی که میگوید«اگر نتوانم زمان را حس کنم چهطور میتوانم معالجه شوم»،احساس همدلی میکنیم و نگرانش میشویم.ولی این احساس از نوع خاصی است.همانطور که نقش حاکم بر خود فیلم بسیار هنرمندانهتر از تریلرهای معمولی نمود دارد.
ممنتو را وقتی دیدم فکر کردم این پایان سینماست. هنوز هم چنین می اندیشم.این فقط فیلمی بر اساس تدوین یا ساختار باژگونه نیست چیزی فراتر از این حرفهاست چیزی که گوشه های فراموش شده کابوسها و خوابهایمان را احضار می کند.
ممنتو فیلمی است که با دو لایه از ساختار فکری ما بازی میکند.یکی خوداگاهی و اصرار ما بر درک کلید ظاهری فیلم است مانند آنها که در سرخوشی هم هرگز نمی خواهند یا شاید نمی توانند از تصور اینکه چیزی بر ادراکشان اثر می گذارد فارغ شوند و معنای سرخوشی را در نمی یابند یا آنها که در رانندگی در جاده ای کوهستانی و دل انگیز به چیزی جز مکانیزم رانندگی و چرخ دنده نمی اندیشند و هرگز از تابلوی زیبای طبیعت، این پرده نمایش بادگیر((windscreen لذت نمی برند . شاید این توانایی مربوط به چین خوردگیهای ساختار مغز انسان هم باشد که اندازه قابلیت های فردی را در ترکیب تعیین می کند که هرچقدر این پیچ خوردگیها بیشتر باشد شاخکهای گیرنده روان -که چیزی جز برآیند اندیشه نیست -حساستر و آسیب پذیرتر می شود.
مهم این است که بتوانی رانندگی را به سیستم اکستراپیرامیدال( خارج هرمی= راه کنترل غیر ارادی در سیستم عصبی مرکزی بدن) واگذاری و در سطحی فراتر همزمان از منظره های اطراف لذت ببری. نمونه متعالی و البته غیر قابل قیاس آن دیدن فیلمی از این دست است.
اینها را گفتم که به لایه دوم ممنتو برسم.اینکه ارزشهای این فیلم را به جنبه های تکنیکی و ساختار وارونه فیلم معطوف بدانیم نگاهی است که پیوسته در سطح می ماند و بر افتخار کم خردانه کشف ساختار فیلم اکتفا می کند و درجا می زند وگرنه اگر فقط این جنبه و بازیگوشیها و لطایف سینما برایمان مهم است فیل گاس ون سنت فیلم به مراتب بهتری است یا بیست و یک گرم که همچنان فیلم ارزشمند و چند لایه ای است یا مثلا کارهای تجربه گرایانه ای از این دست. البته فراموش نمی کنیم که که سینما از این نظر بسیار مدیون تارانتینوی بزرگ و شاهکار بی تکرارش پالپ فیکشن است. ولی ممنتو در لایه ای دیگر از خودآگاه فراتر می رود و به گوشه های تاریک ناخودآگاهمان دست می یازد.
تصویر مردی که به موازات دیگری می دود و نمی داند چه کسی در پی آن دیگری است تصویری هراسناک از پادرهوایی و بی ریشگی است. بازخوانی اندیشمندانه ای از آنچه بر انسان معاصر می گذرد. نمونه اش را درفیلم باشگاه مشت زنی_ فیلم بسیار محبوب دیگرم-هم دیده ایم. ادوراد نورتون آن فیلم و بی بصیرتی اش بر آنچه بر او می گذرد و فاجعه ای که می آفریند به خوبی به دستاویز شدن و سرگردانی قهرمان فیلم ممنتو(لنی با بازی گای پیرس) پهلو میزند.
نگاه کنید به جایی که لنی، بطری مشروب در دست، در حمام نشسته و می اندیشد که آن بطری را سر کشیده و مست است و چند دقیقه بعد آشکار می شود که او آن بطری خالی را برای دفاع از خود در دست گرفته . من با دانش اندک سینمایی ام تصویری شگفت انگیز تر و اندیشگرانه تر و از همه مهمتر بی ادعاتر از این، برای دست اندازی و بازیافت لایه های ذهن و یادآوری به یاد ندارم. من این نگاه بی پیرایه پست مدرنیستی سینمای جوان و مستقل کریستوفر نولان را بارها بر شگرد روایت و بازیابی فیلمی پرادعا و البته زیبا چون سال گذشته در مارین باد ترجیح می دهم. البته این تنها،گونه ای از پسند است.
گوهره ممنتو به گونه ای خامدستانه تر ولی به همین اندازه بدیع و بی تکرار در اولین فیلم کریستوفر نولان با نام تعقیب(Following) که آنهم فیلمی نو- نوار Neo-noir با شکست زمان است به کار رفته. _آن فیلم را نولان با پول توجیبی و در قطع 16 میلی متری و در خانه پدری اش ساخته بود_. او هرگز نتوانست شکوه ممنتو را بازآفریند.
کلید های ورود به دنیای اسرار آمیز ممنتو چیست؟ دنیایی که سراسر دریغ است و چرخه وار تکرار می شود.آنگاه که فیلم را وارونه می بینیم_ که من چند بار ازپایان به آغاز دیدم _ تازه در می یا بیم که رستگاری در میان نبوده و هیچ خاطره ای بازیافت نشده. بازی دیگری شروع خواهد شد و لنی دستاویزی برای حذفی دیگر خواهد بود.جهان داستان، به شدت خودبسنده است و زایا. معشوق می آفریند و آرامش کنار ولی به سرعت پوست اندازی می کند و خیال باطلمان را برباد می دهد.
دوست می آفریند و بارها به تردیدمان می دارد. هویت را به پرسش می گیرد.در تمام روایت، امیدی به رستگاری برایمان سوسو می زند آنهم با انتخاب تصویری سیاه و سفید برای بخشهای گفتگوی تلفنی لنی که با رنگ قطعه های دیگر روایت نمی خواند. در میانه های داستان او از مخاطب تلفنی اش می پرسد: تو کیستی؟ این پرسش همچون آواری بر سرمان فرود می آید. امیدمان را کم رنگ می کند و سرانجام که این روایت سیاه وسفید به ابتدای فیلم و نزدیکی های انتهای داستان_ همین مقطع روایت، وگرنه این داستان جز با نابودی لنی پایان نخواهد پذیرفت- می رسد چیزی جز آه و دریغ باقی نمی گذارد.کابوسی ناگزیر. پرداختی فرامدرن بر کابوس.
از کلیدهای ورود گفتیم: مهم این است که اجازه ورود را این ما هستیم که می دهیم یا نمی دهیم واینکه خود را آیا تا آن اندازه وا می گذاریم تا معنا به عمق جانمان رسوخ کند؟ حافظه چیست ؟مکانیزم خواب و رویا چیست؟ چرا حافظه گاهی از عمری که کرده ایم فراتر می رود؟ چرا گاهی چیزی می بینیم که فکر می کنیم پیشتر دیده ایم؟ نوروسایکولوژیست ها به این پدیده می گویندde ja vu و آنرا پیامد دیس شارژ(تخلیه) ناگهانی برخی مدارهای سیناپسی مغز و اختلالی در لوب تمپورال و دقیقتر از آن در هیپوکامپ مغز می دانند به بیان ساده تر، نوعی تشنج ساده آنی است که البته تشنج هم چیزی جز دیس شارژ ناگهانی بارهای الکتریکی گروهی از نورونها(سلولها)ی مغز نیست.
آیا باید بر چنین تحلیل علمی و دقیقی تردید کنیم و قطعیت آنرا رد کنیم و جایی برای تحلیلهای روانکاوانه فراجسم باقی بگذاریم؟ این پرسشی است که من پزشک هنوز و هیچگاه پاسخ آنرا نمی دانم. آیا خوابهایی که می بینیم و زمانی دیگر به وقوع می پیوندد چیزی در حد اختلالی ارگانیک در ساختار مغز چرب ماست که می پنداریم پیشتر آنرا تجربه کرده ایم ؟و… اینکه گاهی فکر می کنیم به گاهی دیگر و زمانی دیگر انگار در این دنیا زیسته ایم و برخی تجربه ها برایمان غربت و نزدیکی عجیب و غریبی دارد که نمی توانیم توصیف کنیم هم از این دست است؟ گروهی از دیرباز تئوری تناسخ را روی میز گذاشتند. چیزهایی هم خوانده و شنیده ایم -که گاهی به فکرمان وا می دارد- چه از خردگرای فیلسوف و چه از عرفانجوی خرد وانهاده.
حافظه چیست؟ خواب چیست؟ آیا گاهی تاوان چیزهایی را می دهیم که مربوط به خودمان نیست؟ بازی را چه کسی می گرداند؟ چرا گاهی که در تنهایی زیاد با آینه تنهاییم از تصویر خودمان می ترسیم و می پرسیم ما کیستیم؟ چرا برخی از ما به چشمان خودمان در آینه با تردید و ترس نگاه می کنیم؟چرا گاهی که نفس زنان از کابوس نیمه شب بر می خیزیم از تصور معنای من وحشت می کنیم؟چرا از مرگ می ترسیم وقتی تنهاییم و زیاد به آن راه می دهیم تا از پوست کرگدنمان بگذرد؟ کسی دنبال ماست؟ اینجا کجاست؟ ما که هستیم؟ کجا داریم می رویم؟ پشت سرت را نگاه می کنی مبادا کسی باشد.همان که در خلوت پس گردنت حس می کنیش و.. و… و….
اینها کلیدهایی است برای ورود به دنیای هراس آلود ممنتو.
برای دیدن ممنتو کمی از چین خورگی خاکستریهای مغز لازم است. مغزهای اتو کشیده و صاف راه به دنیای این اثر شگرف ندارند.یادتان که هست…
حتما شنیده اید که به شوخی می گویند ژان پل سارتر همواره یه دنبال اختراع غذایی بود که احساس پوچی را در انسان القا کند. در فیلم “به یادآور” شاهد این هستیم که کریستوفر نولان احساس بیماری از دست دادن حافظه ی کوتاه مدت را با یک فیلم 113 دقیقه ای در بیننده به وجود می آورد. این فیلم که بدون شک به جا به سمت عقب بر می گردد ما را وادار به دوباره دیدنش می کند. یک بیننده ی نه چندان حرفه ای اگر تا آخر فیلم طاقت بیاورد پس از تمام شدن آن به خیلی از ابهامات ظاهری فیلم نمی تواند پاسخ دهد.
با این حال معتقدم تماشاگر حرفه ای نیز برای درک کامل فیلم با مشکل مواجه است. در تاریخ سینما بارها با فیلم هایی برخورد کردیم که سکانس های آن در جهت عکس نمایش داده شده اند Memento از دو حیث با آنها فرق می کند. اولا فیلم به دلایلی که در ادامه خواهم آورد به حق سعی در بازی با ذهن مخاطب دارد.
(و نه مثل فیلم irriversible که بر عکس کردن سکانس هایش به اعتقاد من صرفا برای قرار دادن فیلم در زمره فیلم های پیشرو بوده است) و ثانیا این فیلم دو نوع صحنه دارد; صحنه های سیاه سفید و رنگی، ابتکار نولان در ساخت فیلم Memento در این جا هویدا می شود، سکانس های سیاه سفید به صورت عادی و سکانس های رنگی به طور عقبگرد پخش می شوند و در نقطه ی اوج فیلم (آخر فیلم) به هم می رسند در حالی که از لحاظ زمانی صحنه ی اول فیلم آخر آن است.
در این جا سعی می کنم خلاصه ی کوتاهی از آن چه به ترتیب زمانی و نه به ترتیبی که در فیلم می بینیم، بیاورم. در ابتدای صحنه های سیاه و سفید فیلم ( همان ابتدای زمانی) لئونارد را می بینیم که در حال حرف زدن با تلفن است که بعدها در فیلم متوجه می شویم با تدی، تنها به ظاهردوست لئونارد،که یک پلیس است حرف می زده است. در این مکالمه طولانی لئونارد در مورد بیماری خود توضیحاتی می دهد.
او که در شرکت بیمه کار می کرده در دوران کاری خود با فردی به نام سامی آشنا شده است که از بیماری مشابهی رنج می برد یعنی او نیز فقط چیزهایی را به خاطر می آورد که از تاریخ معینی به قبل بودند. چندی قبل همسر لئونارد توسط فردی به نام جان جی کشته می شود و در همان حادثه لئونارد حافظه ی کوتاه مدت خود را از دست می دهد و در این مدت به جمع آوری اطلاعات از قاتل همسرش می پردازد.
لئونارد در مکالمه خود به این موضوع اشاره دارد که روشی برای مقابله با مشکلش پیدا کرده و شرایطش با سامی فرق می کند. صحنه ی مرگ همسر سامی بدون شک یکی از غم انگیز ترین صحنه های فیلم است ما در فیلم هرگز نسبت به لئونارد احساس ترحم نداریم ولی در این صحنه نا امید کننده بودن بیماری او مشهود است.
همسر سامی برای امتحان کردن شوهرش بارها ساعت خود را عقب می کشد و از او درخواست می کند انسولینش را بزند و به طبع سامی که فقط 15 دقیقه خاطره دارد این کار را می کند و همسرش را می کشد. روش لئو برای مبارزه با بیماریش استفاده از عکس افراد و تتو بر تمام بدن خود است. او هر روز با یادآوری سامی به کمک تتویی که بر روی دست چپش است بیماری خود را به یاد می آورد و با اتکا و اعتماد به تتوها و یادداشت هایش به دنبال قاتل همسرش می گردد.
تدی پس از تماس های طولانی بالاخره موفق می شود به لئو بقبولاند که قاتل همسرش را پیدا کرده (فرد جیمی نامی) و لئونارد به محلی که تدی مدعی است قاتل زنش آن جاست می رود و او را می کشد و لباس هایش را می پوشد. آیا این اولین باریست که تدی از لئو برای کشتن شخص مورد نظر خود استفاده می کند؟ در این لحظه صحنه های سیاه و سفید به شکل هنرمندانه ای تبدیل به رنگی می شوند ( با سکانس آخر فیلم روبرو هستیم). در این به اعتقاد من مهمترین سکانس فیلم تدی سعی می کند با حرف هایش مطالب بعضا ضد و نقیضی را به لئو القا کند.
مثلا او را به شک می اندازد که سامی خود او و ساخته ی ذهن اوست با این حال لئو حرفش را نمی پذیرد و پشت عکسی که از تدی قبلا گرفته می نویسد: “دروغ هایش را باور نکن”. لئو عکسی که از جیمی پس از مرگش گرفته بود را می سوزاند و ذهن خود را به کل از این ماجرا پاک می کند. از این پس لئو با لباس ها و ماشین جیمی زندگی می کند. او در جیبش یادداشتی پیدا می کند که در آن نوشته ناتالی را ببین ( پیغامی برای جیمی دوست پسر ناتالی که لئو او را کشته) ولی لئو که همه چیز را فراموش کرده فکر می کند پیغام مربوط به اوست و به دیدار ناتالی می رود ناتالی به او در پیدا کردن قاتل زنش کمک می کند چرا که لئو هم در ماجرایی به او کمک کرده است هر چند به کل فراموش کرده و سپس همان طور که در صحنه ی اول فیلم دیدیم لئو، تدی را می کشد.
سکانس های فیلم تقریبا 5 دقیقه ای هستند درست به اندازه ی مدت زمانی که لئو می تواند مسائل را در حافظه ی کوتاه مدت خود نگه دارد. لئو بعد از هر 5 دقیقه با مکان و شرایطی روبرو می شود که هیچ ایده ای از آن ندارد ما نیز به دلیل روند عقب گرد فیلم درست مثل او وارد فضای جدیدی می شویم که از گذشته ی آن هیچ اطلاعی نداریم.
اینکه ما نسبت به لئو احساس ترحم نمی کنیم شاید به این خاطر است که حتی از او با وجود بیماریش کمتر می دانیم. صحنه های سیاه سفید که به جلو می روند ما را کم کم با گذشته ی لئو آشنا می کند خاطراتی که قبل از از دست دادن حافظه ی کوتاه مدت اش بوده. و به مرور ما نیز مانند لئو از گذشته اش با خبر می شویم. نمی توان بر نولان این خورده را گرفت که برای جذاب و معما گونه کردن فیلمش، این نوع نمایش فیلم را برگزیده است بلکه این بهترین راه نمایش چنین فیلمی است.
بر خلاف گفته ی نولان که “در Memento معلوم است چه کسی دوست و چه کسی دشمن لئونارد است و همچنین ابهامی در فیلم وجود ندارد” برداشت های متناقضی از این فیلم شده است. دیدکاه اول: لئو خودش قاتل همسرش است و سامی ساخته ی ذهن اوست و بیماری او مدت ها قبل از مرگ همسرش در یک تصادف برایش به وجود آمده. تدی راست می گوید. دیدگاه دوم: سامی وجود داشته و لئو از او برای به یاد آوردن بیماریش استفاده می کند، همسرش را کسی جز خودش کشته و او به دنبال قاتل همسرش برای گرفتن انتقام است و همان طور که لئو پشت عکس تدی نوشته تدی همواره سعی در منحرف کردن راه او دارد.
شخصا دیدگاه اول را به دلایلی که خواهم آورد نمی پسندم با این حال این دیدگاه آنقدر ها هم که به نظر می رسد غیر قابل دفاع نیست. مهمترین دفاعی که آورده اند این است که در لحظه ی مرگ همسر سامی فقط سامی و همسرش در صحنه حضور دارند. همسرش که به دلیل تزریق انسولین بیش از حد کشته می شود سامی هم که از بیماری نداشتن حافظه ی کوتاه مدت رنج می برد پس لئو چطور این خاطره را برای تدی تعریف می کند؟ همچنین همسر سامی برای متقاعد کردن سامی بارها ساعت مچی خود را عقب می کشد حال آن که سامی اصلا به ساعت او نگاه نمی کند ولی وقتی لئو وسایل شخصی! همسرش را می سوزاند یک ساعت رومیزی هم در بین آن ها وجود دارد آیا این همان ساعتی نیست که همسر لئو ( و نه همسر سامی) آن را به عقب می کشیده؟ و آیا مطمئنیم تدی قاتل همسر لئو است؟
در دفاع از دیدگاه دوم، نمی خواهم ابهامات موجود را توجیه کنم ولی مگر جز در سکانس آخر اشاره ای به ساخته ی ذهن بودن سامی شده است؟ در چند دقیقه ی آخر فیلم تصویری از حافظه ی لئو می بینیم که در آن لئو در حال نیشگون گرفتن از همسرش است این تصویر دو سه بار با تصویری که در همان محیط است ولی نمایانگر انسولین ردن لئو به همسرش است، جایگزین می شود ( تصویری که به اعتقاد من تدی با سوء استفاده از وضعیت لئو در ذهنش می سازد) اگر قرار باشد لئو حافظه ی کوتاه مدتش را قبل از این خاطره ( نیشگون یا انسولین) از دست داده باشد چرا باید این خاطره در ذهنش مانده باشد؟ حرف های ضد و نقیض تدی در این صحنه و صحنه های قبل چطور توضیح داده می شود؟ آیا ناتالی و جیمی به کل قابل حذف از فیلم نیستند؟
جدای توجیهات منطقی اولا نمی توان گفت نتیجه گیری این فیلم بر عهده ی مخاطب است چرا که اصلا با ساختار فیلم هم خوانی ندارد و ثانیا اگر بنا باشد دیدگاه دوم را بپذیریم زیبایی فیلم به این است که که در صحنه ی آخر به بیننده شوک وارد شود (مثل فیلم مظنونین همیشگی) ولی بعد از اتمام فیلم به تنها چیزی که فکر می کنیم دوباره دیدن آن است! بر خلاف نظر برخی که معتقدند فیلم را نباید بیش از یک بار دید، فکر می کنم یکی از برجستگی های Memento این است که بار دوم دیدن آن جذاب تر است با این حال کسانی که مدافع دیدگاه اول هستند، دیدگاه خود را مدیون دو و حتی بیشتر بار دیدن فیلم هستند.
ناتالی، تدی و برت (در هتلی که لئونارد در آن است کار می کند) افرادی هستند که با لئو در تماسند. جالب این جاست که هر سه از لئو برای رسیدن به اهداف خود استفاده می کنند: ناتالی با سوء استفاده از بیماری لئو، وی را وادار به از میان برداشتن تهدید کننده اش می کند، تدی از او برای کشتن drug dealer ها استفاده می کند و برت پول دو اتاق را از او می گیرد. این فیلم روند منطقی را دنبال می کند ( هرچند به نظر کار سختی می رسد) ولی هنوز یک مسئله برایم مشخص نیست در صحنه ی آخر فیلم می بینیم لئو بر روی برگه ای یادداشت می کند که شماره ماشین تدی را به عنوان شماره ماشین جان جی، قاتل همسرش، بر روی بدنش خال کوبی کند چرا همان جا نمی نویسد تدی قاتل همسرش است؟منبع: وبلاگ نقد فیلم
این فیلم محصول سال 2000 میلادی است و به كارگردانی كریستوفر نولان. فیلمنامه این اثر براساس داستان كوتاهی به نام ممنتو موری نوشته جاناتان نولان میباشد.جانا تان نولان برادر كریستوفر میباشد كه در فیلمنامه های زیادی با هم كار كردند. از همان آغاز فیلم در می یابیم كه با روال عادی و خطی روبرو نیستیم، البته با فشار اوردن به سلولهای ریز خاكستریمان.به طوری كه متوجه میشویم، فیلم از پایان به طرف اغاز میرود. داستان فیلم به تلاش فردی به نام لئونارد شلبی در جستجوی شخصی که به همسر وی تجاوز کرده و وی را کشته است میپردازد. لئونارد به فراموشی کوتاه مدت مبتلاست و بنا به شرایطی كه دارد مجبور است بیشتر بر یادداشتهایش اعتماد كند.یا با خالكوبی بر اعضای بدنش.
فیلم ممنتو از خودآگاه فراتر می رود و به گوشه های تاریک ناخودآگاهمان دست می یازد. تصویر مردی که به موازات دیگری می دود و نمی داند چه کسی در پی آن دیگری است تصویری هراسناک از پادرهوایی و بی ریشگی است. بازخوانی اندیشمندانه ای از آنچه بر انسان معاصر می گذرد. دنیایی که سراسر دریغ است و چرخه وار تکرار می شود.آنگاه که فیلم را وارونه می بینیم تازه در می یا بیم که رستگاری در میان نبوده و هیچ خاطره ای بازیافت نشده. در سكانسی او (لئونارد)در پی فرار و به در بردن جانش به آن حمام پناه برده و بطری خالی را برای دفاع ازخود در دست گرفته است.
این روایتی شگفتا نگیز برای دستا ندازی و بازیافت لایه های ذهنو یادآوری است. در نگارش ممنتو و در اجرای آن فاصله میان اپیزودهای فراموشی به دقت بامكانیسم اختلال حافظه اخیر هماهنگ شده است. در واقع با چیدمان عامدانه و اشتباه برخیعناصر، حتی حافظه اخیر مخاطب هم به چالش كشیده می شود.
الگوی بازگشت زمان به گذشته در ممنتو دو دستاورد اساسی دارد: در تمام روایت، امید به رستگاری و رهایی لنی برایمان سوسو می زند، آن هم با انتخاب تصویری سیاه و سفید برای بخش های گفت وگوی تلفنی لنیكه با رنگ قطعه های دیگر پازل روایت نمی خواند. در واقع ترتیب زمانی این تكه های سیاه وسفید بر خلاف قطعه های رو به عقب روایت اصلی ترتیبی منطقی و رو به جلو است.
در میانه های همین روند امیدآفرین قطعات سیاه و سفید است كه لنی از مخاطب تلفنی ا ش می پ رسد: تو كی هستی؟ این پرسش همچون آواری بر سر امیدهای كم رنگ رهایی فرود می آید و سرانجام این روایت سیاه و سفید به ابتدای داستان روایت شده در فیلم و نزدیكی های انتهای واقعی داستانمی رسد و چیزی جز آه و دریغ به جا نمی ماند.
درون مایه اساسی تر روایت ممنتو ایجاد و تقویت وسوسه مقاومتن اپذیر بازیابی خط اصلی زمان است. وسوسه چیدن قطعات و خطی كردن فیلم ما را به تلاش برای وارونه دیدن داستان برای رسیدن به تصویر منطقی و خطی آن رهنمون می كند و درست پس از این كه از كشف این روال خرسندیم، باواقعیتی هولناك روبه رو می شویم.
همه داستان نمایشی بیش نبوده. هیچ واقعیتی در كار نیست. ما تنها شاهد یك مقطع كوتاه از زندگی لنی بودها یم كه دستاویزی برای تسویه حساب های شخصی دیگران بوده. او خاطره مرگ همسرش را تنها در ذهنش بازیافت می كند و در این شهر كوچك مرگ آلود او حتی ذره ا ی به كشف واقعیت نزدیك نشده و قرار هم نیست نزدیك شود. كل روایت در یك دایره محدود رخ می دهد و این دقیقاً بر خلاف آن چیزیاست كه ما در چینش باژگونه این داستان درك كرده بودیم. روایت ممنتو روایتی خودبسنده است.
به شدت مینی مال و در همان حال گسترده و جهان شمول است. گذر زمان در ممنتوتهدیدكنندهت رین عامل برای لنی سرگردان و حیران است. او برای مقابله با ماهیت تخریبگرزمان به نوشتن رو می آورد. به عكس گرفتن رو می آورد. آیا این همان چیزی نیست كه درابعادی فراتر، بشر به آن متوسل شده است؟ ممنتو تمثیلی از دایره های عمر حسرتبا ر انسان معاصر است. دایره ها ی كه در آن خیال آن كس كه معشوق راستین و مادرانه می پندارش باشتاب بی رحمانه ای دود می شود و به هوا می رود.