موآنا دختر رییس توی (تِمورا موریسون) و همسرش سینا (نیکول شرزینگر) است. با وجود این که اهل قبیلهی موآنا روزگاری دریانوردی میکردند، اما اکنون یکجانشین شده و در جزیرهای زیبا و پربرکت ساکنند.
حال این سبک زندگی روستاییشان در معرض خطر است. این دختر بایستی برای نجات مردمش، از قوانین پدر که سفر به ورای جزیره را ممنوع اعلام کردهبود، تخطی کند و به جستجوی مائویی (دواین جانسون) بپردازد. پس از به ثمر رسیدن جستجویش، باید همراه با مائویی عازم سفری شود تا قلبی را که مائویی از الههای خفته دزدیده، به او بازپس دهند. برای به سرانجام رساندن این ماموریت، مائویی میبایست قلاب جادویی خود را که در قلمرو هیولاها توسط موجود خرچنگمانند 50 فوتی به نام تاماتوآ (جامین کلمنت) محافظت میشود، دوباره به چنگ آورد.
«موآنا» شبیه به تحولی اساسی است. داستان فیلم به جای مکانهای برفی و شهرها و قلعههای قرون وسطایی، ما را به مکان جدیدی میبرد که پرداخت به آن در فضای فیلمهای جریان اصلی کمسابقه است.
داستان در مجموعه جزایر پولینزیایی در قارهی اقیانوسیه جریان دارد؛ تمدنی که فرهنگ، تاریخ، اسطورهشناسی و نوع زندگی کمتر دیدهشدهای دارد و همین یعنی باید انتظار تنوع تصویری و شخصیتی متفاوتی را از «موآنا» داشته باشیم. خب، حقیقتش «موآنا» به لطف این تغییر جغرافیایی به فیلم جذابتری تبدیل شده است. اصلا یکی از نقاط قوت فیلم این است که حداقل کمی از فرمول «یخزده» و امثال آن فاصله گرفته است. این در حالی است که شخصیت خودِ موآنا هم تفاوتهای قابلتوجهای با پرنسسهای معمول دیزنی دارد. اول اینکه نمیتوان او را به عنوان یک پرنسس توصیف کرد.
موآنا دختر فعال و مستقلی است که به تنهایی دست به ماجراجویی میزند. مثل یک قهرمان مرد در صحنههای اکشن حضور جسورانهای دارد و البته خوشبختانه خبری از شاهزادهای هم نیست که عاشقش شود و او را در ماجراجوییاش کمک کند و بهش قوت قلب بدهد. جای آن را نیمهخدایی به اسم مائونی گرفته است که رابطهی دوستانهای بین او و موآنا شکل میگیرد و در واقع اینبار این پرنسس قصه است که به شاهزاده برای ادامه دادن به ماجراجویی قوت قلب میدهد و شجاعت فراموششدهاش را در وجودش بیدار میکند.