فیلم ری
«رِی چارلز» در سن 9 سالگی نابینا شد، دو سال پس از واقعهای که در آن او شاهد غرق شدن و مرگ برادر کوچکترش بود. در این خاطره که در تمام عمر او را تعقیب کرده است، وی خشک زده در سر جایش ایستاده بود تا غرق شدن برادرش را به چشم خود ببیند. چرا «ری» او را نجات نداد؟ به همان دلیل که بچههای 7 ساله کارهای عجیب و گاهاً احمقانه میکنند؛ به این دلیل که آنها به تازگی بر روی مهارتهای خود در زندگی تسلط پیدا کرده اند و در معرض احساسات شدیدی مثل ترس قرار گرفتن ممکن است موقتا عقل آنها را از کار بیاندازد. هر کسی که این صحنه را در فیلم «ری»، ساختهی موزیکال و زندگینامهمحور جدید «تیلور هکفورد» ببیند، بیشک این پسربچهی کوچک را مقصر نخواهد دانست اما او هرگز خودش را نخواهد بخشید.
اگر او در آن زمان نیز نابینا میبود، مشخصا نمیتوانست خودش را برای مرگ برادرش مقصر بداند و این گناه را تا عمر دارد با خود داشته باشد، گناهی که طبق استدلال فیلم دلیل اصلی اعتیاد تدریجی او به مواد مخدر نیز بوده است. آیا این مسئله باعث میشد که او در نهایت به هنرمندی که در زمان زندگیش بود نیز تبدیل نشد؟ چه کسی میتواند این مسئله را تایید یا رد کند؟ نابینایی چه تاثیری در نبوغ او داشته است؟ آیا این مَسئله باعث شد که او زندهتر از قبل بشود و موسیقیدانی تواناتر؟ مشخصا او به حدی با دنیای اطراف خود هماهنگ شده بود که هیچوقت از یک عصا یا سگ استفاده نکرد؛ نابینایی برای «چارلز» بیش از یک معلولیت یک ویژگی بود
«جیمی فاکس» موفق شده تا پیچیدگیهای شخصیتی «ری چارلز» را بازیِ فوقالعاده و سرحال خود به تصویر بکشد. او بخشهای خوانندگی اثر را انجام نمیدهد – تمامی آنها خود ری چارلز هستند – اما خب نکته چه چیزی میتواند باشد؟ «ری چارلز» سالها در این پروژه درگیر بود تا اینکه در ماه ژوئن سال 2004 و قبل از اکران فیلم در گذشت و این فیلم به آثار او دسترسی داشت، پس مشخصا استفاده از آنها نیز کار معقولی است چرا که هیچ کس دیگری نمیتوانست آنطوری خوانندگی بکند که «ری چارلز» میکرد.
چیزی که «فاکس» به خوبی در به تصویر کشیدن نقش «ری چارلز» انجام داده ویژگیهای فیزیکی و ظاهری او است و اینکه وی تا چه اندازه انسان برونگرایی بود. در فیلم و چه در زندگی واقعی، «ری چارلز» کاملاً در جسم به اندازهی روح خود حاضر بود و فضای اتاقی که در آن حضور داشت را کاملاً تحت سیطرهی خود میگرفت. بله، او در اخلاقیات و رفتار خود انسان عجیب و غریبی بود، علیالخصوص هنگامی که پشت کیبرد قرار میگرفت؛ میتوانم تصور کنسرتی را بکنم که در پایان آن همگان تصور کنند «ری چارلز» یک دلقک روانی است. اما «فاکس» موفق شده تا به درستی زبان بدن این موسیقیدان را که شبیه به نوعی رقص است به تصویر بکشد، رقصی که خود او موسیقیش را ساخته است. «فاکس» به حدی دقیق او را به تصویر کشیده است که عملاً گویی خاطرات و تصاویر خود من از چارلز بودند به همین دلیل پس از مدتی که از تماشای این فیلم گذشت، دیگر این خیال را که او «چارلز» نیست کنار گذاشتم و دنبالهی داستان را گرفتم.
فیلم «چارلز» را در مرکز حرکات مهمی در موسیقی پس از جنگ قرار میدهد. پس از یک دوران کاری زودرس که به نظر او سعی داشت شبیه به «نَت کینگ کول» باشد، «چارلز» آزادتر عمل کرد، خودش را پیدا کرد و ترکیبی بین موسیقی گاسپل* دوران کودکی و همچنین ریتم و بلوز دوران نوجوانیش کشف کرد و اولین آثار حرفهای با سبک خودش را ساخت. نتیجهی آن در نهایت خلق موسیقی «سول» در آهنگهای ابتداییای مثل «I Got a Woman» بود.
فیلم مکانی که او به این سبک از موسیقی دست پیدا کرد را «سیاتل» معرفی میکند، مقصد محتمل او پس از اینکه شهر «جورجیا» که در آن به دنیا آمده بود را ترک میکند. فیلم گاه و بیگاه به این شهر بازمیگردد، علیالخصوص زمانی که شامل ملاقات با مادر او یعنی «آریتا»(با بازی شارون وارن) میشود، کسی که به او یاد داد از نابیناییش شرمگین نباشد، اینکه رویاهای بزرگ در سر داشته باشد و همیشه بهترین را برای خودش بخواهد. «چارلز» به مدرسه نرفت و هیچ سرمایهای نیز نداشت اما اصرار داشت که به مدرسهی نابینایان برود که در نهایت باعث در مسیر قرارگرفتن او شد. او پس از اینکه دربارهی صحنه بارها شنید به سوی سیاتل راهی شد، اما چرا شهر دیگری مثل نیویورک، کانزاس سیتی، شیکاگو یا نئواورلینز نه؟ مشخصا ملاقات او با یک نوجوان اهل سیاتل به نام «کوئینسی جونز» یکی از اتفاقات کلیدی زندگی او بوده است(همانطور ملاقات و دوستیش با «اوبرون»(با بازی وارویک دیویس).
فیلم داستان زندگی چارلز از تولدش در سال 1930 تا 1936 را دنبال میکند، زمانی که او در نهایت اعتیاد به هروئین را شکست میدهد و داستان زندگی او شادتر و مشخصا کمتر دراماتیک میشود. تا آن زمان او کمک کرده بود که موسیقی گاسپل کاملاً ساخته شود، به سوی موسیقی عامهپسندتر رفته بود و سپس از آن خارج شده بود و در سال 1961 نیز از اجرا در یک کنسرت تفکیک نژادی شده خودداری کرده بود.
«ری چارلز» در دل صنعتی که بسیاری از ستارهها را استثمار میکند کنترل دوران کاری خود را به دست گرفت و با خونسردی حامیان درازمدت خود در «آتلانتیک رکوردز» را رها کرد تا با شرکت «ایبیسی پارامونت» قرارداد امضا کند و کاتالوگ خود را به دست آورد(شایان ذکر است که صاحبان سفید پوست «آتلانتیک رکورزد» یعنی «احمد ارتگون» و «جری وکسلر» تصویر مثبتی در این فیلم دارند که بر خلاف آثار رایج در این ژانر است). «چارلز» همچنین پدر تعداد بسیار بیشتری بچه بود تا این تعدادی که در فیلم نان داده شد، همینطور تعداد زنان بیشتری که فیلم زمان نشاندادنشان را داشته باشد، اما او همچنان عشق و حمایت همیشگی را در همسرش یعنی «دلا بیا رابینسون»(با بازی کری واشنگتن) یافت.
فیلم نزدیک به 2.5 ساعت زمان دارد – البته برای میزان غنی بودن داستان اثر چندان زیاد نیست – اما برای اینکه اثر بتواند بین سالهای 1966 تا زمان مرگش در 2004 را نیز پوشش بدهد باید سرعت رویدادهای اثر خیلی بالاتر میرفت و به همین دلیل کارگردان اثر یعنی آقای «هکفورد» و نویسندهش، «جیمز ال وایت» تصمیم گرفته اند که به همین مقدار قنائت کنند. وقتی که فیلم تمام میشود، ما «ری» را در حالی رها میکنیم که او در مسیر افتخار قرار دارد. البته یک صحنه مربوط به سال 1979 نیز وجود دارد که او یک عذرخواهی رسمی از سوی ایالت جورجیا برای آن حادثهی کنسرت دریافت میکند و آهنگ «جورجیا در ذهن من» تبدیل به آهنگ رسمی این ایالت میشود.
«چارلز» به زنان و مواد اعتیاد داشت. او تنها موفق شد که اعتیاد به «مواد مخدر» را شکست دهد اما فیلم «ری» دربارهی مشکلات او با زنانش غیرهمدردمند نیست. از میان زنانی که با آنها آشنا میشویم، مهمترینشان همسرش یعنی «دلا بیا» است که «کری واشنگتن» به عنوان زنی که عاقل است و موقعیت شوهرش را قبول کرده است او را به تصویر کشیده است؛ وقتی که یکی از معشوقههای «ری» میمیرد، او از وی میپرسد که «پس بچهش چی؟» چارلز نیز میگوید:« تو میدونستی؟». بله، او میدانست، همه چیز را.
روابط خارج از عرف او با «ان فیشر»(آنخوان الیس)، یک خوانندهی سبک بلوز بود و «مارگی هندریکس»(رجینا کینگ)، یکی از افراد گروه او بود. کسی نمیداند که واقعیت چه بود اما در فیلم ما این حس را داریم که «چارلز» صادقانه رفتار میکرد و زنانش این مسئله را درک میکردند و او را میبخشیدند. نه که کنار آمدن با او در سالهای اعتیادش آسان بود و نه اینکه آنان قدیس بودن، اما در کل هر چه بود در نهایت با یکدیگر کنار آمدند.
فیلم صرفا به خاطر حس موسیقیای که دارد و بازی «جیمی فاکس» ارزش دیدن دارد. اینکه فیلم عمیقتر میشود و از مردی که «ری چارلز» واقعا بود دیدی به ما میدهد. بله، لحظاتی در زندگی «ری» وجود دارند که یک اتفاق خاص باعث الهام بخشی او و خلق یک آهنگ جدید میشوند اما کارگردان موفق شده تا حس همذاتپنداری ما با چارلز را چه به عنوان یک موسیقیدان و چه یک انسان بربیانگیزد. «ری چارلز» یک مرد کامل بود، این فیلم نه تنها این مسئله را میداند بلکه درکش نیز میکند.