فیلم راننده تاکسی
نباید از “راننده تاکسی” صرفا به عنوان یک فیلم نیویورکی یاد شود، فیلم درباره یک شهر نیست بلکه درباره تاب و توان یک “نفس” است و به این خاطر اسکورسیزی نیویورک را انتخاب کرده است چون عناصر وجودی در این شهر، عقده های او را تغذیه و تقویت میکنند. اسم این مرد تراویس بیکل است. او تقنگدار دریایی، قهرمان جنگ ویتنام، نویسنده نامه هایی از روی وظیفه شناسی به والدینش، راننده تاکسی و آدم کش است. فیلم به ندرت از شخصیت او دور می شود و بطور شگفت انگیزی یک راه معقول را برگزیده است از اینکه او چطور شهر را می بیند و چطور به آن اجازه می دهد که به او آسیب برساند.
اول از همه، فیلم مکانی است انباشته شده از زنانی که او نمی تواند آنان را داشته باشد. هیچ زن بلوندی پیدا نمی شود که برای لحظه ای هم که شده تراویس را جذاب ببیند و او را برای یک قهوه دعوت کند. اما در عوض زنانی وجود دارند که برای تراویس سرشان را به نشانه رضایت تکان می دهند و با لحنی اغوا کننده می گویند “اوه، تراویس” چون تراویس را یک مرد…، بهرحال، تراویس دارد دیوانه می شود و کلماتی که این زنان استفاده می کنند، عجیب هستند.
تماشای فیلم راننده تاکسی :
شهر، بسیار ناخوشایند، به نظر می رسد که پرشده است از مردانی که می توانند این تیپ زنان را از آن خود بدانند. مردانی که خود را اسطوره و قهرمان شهر می دانند اما به وقتش خود را در کنج خیابانی می بینند که به دنبال اینگونه زنان هستند و بدون هیچگونه کار اشتباهی می توانند آنان را از آن خود کنند.
تراویس در حالت عادی میتوانست در هر مکانی از شهر به دنبال مسافر بگردد اما او دائما به خیابان چهل و دوم و میدان تایم کشیده می شود. جایی که ولگردهای خیابانی و مکان های بد وجود دارد. اینجا است که یکی از انواع روابط نامشروع را می بینیم که بسیار خودنمایی می کند. تراویس به این کار علاقمند نیست، از آن متنفر است اما میدان تایم خشم او را آرامش می بخشد. عقیم بودن احساس جنسی او، ناشی از تنفری است نسبت به “آشغالهایی” که او در شهر میبیند. تراویس در پی این است که کاری بزرگ انجام دهد.
او یک بلوند خوشگل را که در دفتر تبلیغاتی یک کاندیدای ریاست جمهوری کار میکند، می بیند. تراویس چند مرتبه برای صرف قهوه با او به بیرون می رود اما بار آخر تراویس او را به یک سالن نمایش فیلم های مستهجن می برد. او با احساس انزجار از سالن بیرون می آید و برای همیشه تراویس را ترک می کند.
به همین راحتی تمام شد. تراویس با او قرار ملاقات دیگری میگذارد و همین جاست که ما به “روح” فیلم نزدیک می شویم. مارتین اسکورسیزی کارگردان فیلم برداشتی از تراویس در کنار باجه تلفن به ما می دهد و سپس، همین که دختر جواب رد به او می دهد، دوربین به آرامی به سمت راست هدایت می شود و یک نمای دور و خالی از یک راهرو نشان داده می شود. پال کائل در نقد خودش بر این فیلم این صحنه را “لغزشی که ممکن است اسکورسیزی از آنتونیونی به قرض گرفته باشد” نامید. اسکورسیزی خودش این برداشت را مهم ترین صحنه فیلم می نامد.
او می گوید چون این صحنه نشان دهنده این است که ما به خوبی احساس عدم پذیرش تراویس نزد دختر و رد شدن او را می بینیم، مهمترین صحنه فیلم است. این جالب است چون اندکی بعد هنگامی که تراویس دست به کشتاری وحشیانه می زند، دوربین بسیار از صحنه دور می شود تا جایی که ما بتواینم وحشت را با جزئیاتی بیشتر نظاره گر باشیم.
اسکورسیزی این حس عدم پذیرش را دردناک تر از حس فریبنده قتل، یافته است. به این خاطر که این کار به توصیف تراویس بیکل کمک می کند و شاید به نوعی سعی بر توضیح دادن یک نوع خشونت مدنی داشته باشد. تراویس از گذشته تا حال سکوت پیشه کرده است و سرانجام او به جایی رسیده است که مجبور است به خاطر تلافی دست به این اعمال بزند.
“راننده تاکسی” یک کابوس شبانه استادانه است و همانند تمام کابوس ها، نصف آن چیزی را که ما می خواهیم بدانیم را به ما نمی گوید. به ما گفته نمی شود که تراویس از کجا می آید، مشکلات بخصوص او چه ها هستند، آیا آن زخم ناخوشایند او از جنگ ویتنام آمده است؟ به این خاطر که فیلم یک موضوع تدریسی نیست بلکه پرتره ای است از زندگی او در چند روز.
فیلم در توصیف شخصیت یک شاهکار است، سبک اسکورسیزی انتخاب کردن جزئیاتی است که احساسات را بر می انگیزاند و این همان چیزی است که او می خواهد. بازی ها همگی روان و طنین اندازهستند. اسکورسیزی برای لحظه به لحظه با گفتار بازیگرانش همراه می شود در عوض اینکه بخواهد از طریق فیلمنامه آنها را پرورش دهد.
رابرت دنیرو در نقش تراویس بیکل همچون براندو، در ابراز احساسات حتی در زمانهایی که به صورت آنها نقاب زده شود، اجرای عالی داشته است. سیبل شپرد در نقش یک رب النوع زیبایی، یک انتخاب صحیح برای این نقش است. و در بالاخره به جودی فاستر، یک دوازده ساله ای که تراویس می خواهد او را “نجات” دهد. هاروی کیتل، کار آزموده ی تمام فیلم های اسکورسیزی، کسی است که می خواهد جودی فاستر را در اختیار بگیرد و شیوه صحیحی از سرسختی را به نمایش گذاشته است که تماما بلوف است.
“راننده تاکسی” یک جهنم است، از اولین برداشت تاکسی، از درون دود و دم کنار خیابان بیرون می آید تا هنگام به اوج رسیدن کشت و کشتار جایی که دوربین بالاخره مستقیما پایین را می نگرد. اسکورسیزی می خواست که نگاهش را از عدم پذیرش تراویس دور کند، ما تقریبا می خواهیم که از زندگی او نگاهمان را دور کنیم. اما او آنجاست، همه چیز سرجایش است اما او هنوز در رنج است.
نگاهی به داستان فیلم راننده تاکسی و پایان فیلم
تراویس بیکل شخصیت اصلی این فیلم جوان ۲۶ ساله است که از کمخوابی مزمن رنج میبرد. او که برای فرار از بیخوابی شغل تاکسیرانی در شب را انتخاب میکند هر چه بیشتر با جنایتها در سطح شهر نیویورک آشنا میگردد. در این میانه تراویس با بتسی که یکی از داوطلبان حاضر در دفتر انتخاباتی سناتور چالز پالانتین نامزد انتخابات ریاست جمهوری آشنا میگردد. با وجود اینکه بتسی در ابتدا از روی کنجکاوی به شخصیت تراویس علاقهمند میشود منتهی به علت عدم رفتار مناسب از سوی تراویس او را رد میکند. اوج عدم رفتار مناسب تراویس را به طور خاص در دعوت کردن بتسی توسط او به دیدن یک فیلم پورن درسینما (که خود تراویس به طور مرتب میبیند) میتوان دید.
پس از ناامید شدن از بتسی روند فروپاشی روانی که در تراویس آغاز شده بود سرعت میگیرد. به این ترتیب تراویس بنا را بر این میگیرد که باخشونت جلوی فساد رابگیرد و جامعهای راکه برای دفاع از آن در جنگ ویتنام شرکت کرده را دوباره نجات دهد. در همین راستا او تمرینات بدنی را آغاز میکند و تعدادی اسلحه از یک دلال اسلحههای غیر مجاز میخرد. یکی از معروفترین صحنههای فیلم موقعی رخ میدهد که تراویس در مقابل آیینه به تمرین با اسلحههای خود مشغول است و به طرز تهدید آمیزی به خود در آینه میگوید «تو داری با من حرف می زنی؟ تو داری با من حرف می زنی؟! …حالا ما با هم حرف می زنیم!» و اسلحه مخفی خویش را از توی آستین بیرون میکشد.
از دیگر شخصیتهای فیلم ایریس، دختر روسپی ۱۲ سالهای است که نقش او توسط جودی فاستر بازی میشود. تراویس برای اولین بار در ابتدای فیلم هنگامی که ایریس برای فرار از دست قواد خود به تاکسی تراویس وارد میشود، او را میبیند. منتها تراویس هیچ عکس العملی دربرابر قواد ایریس که او را به زور از تاکسی خارج میکند از خود نشان نمیدهد. تراویس برای بار دوم در میانه فیلم ایریس را در خیابان میبیند. او که اینبار (بدلیل تحولات روحی) خود را به شکل منجی میبیند برای جبران بیتفاوتی خود در دیدار قبل، سعی در قانع کردن ایریس به فرار و برگشتن به زندگی عادی میکند.
در این حین تراویس علاقه خاصی به دنبال کردن اخبار مربوط به سناتور پیدا کرده است. این علاقه به طرز خاصی تهدید آمیز است و به نظر میآید که تراویس سناتور را به گونهای در شکست عشقی خویش دخیل میبیند. در نهایت نیز تراویس در یکی از گردهماییهای تبلیغاتی سناتور به طور مسلح و به قصد ترور سناتور حضور پیدا میکند. منتها پس از شناسایی شدن توسط مامورین امنیتی فرار کرده و به آپارتمان خود بر میگردد. پس از این اقدام نافرجام به روسپیخانهای که ایریس در آن کار میکند میرود و با اسلحه هایی که خریده است با جاکش و صاحب روسپیخانه و مشتری ایریس درگیر میشود.
این درگیریهای خشونت آمیز در نهایت به کشته شدن این سه نفر و زخمی شدن تراویس میانجامد. در نهایت تراویس با خونسردی سعی به خودکشی با شلیک کردن به سر خود دارد که بدلیل خالی بودن تفنگ نافرجام میماند. پس از ناموفق بودن خودکشی تراویس زخمی در کنار آیریس که گریه میکند منتظر میماند تا پلیس سربرسد.
قسمت پایانی فیلم با نشان دادن تراویس (که درحال گذراندن دوران نقاهت خود است) در حال خواندن نامهای که پدر و مادر آیریس در آن از او به عنوان قهرمان و منجی دخترشان تشکر کردهاند، شروع میشود. صحنه پایانی فیلم برخورد دوباره تراویس که بر سر کار قبلی خود بازگشته است و بتسی به عنوان مسافر است. در این صحنه علارغم تراویس با بیتوجهی به اشاره بتسی به اخبار مربوط به حادثه، قهرمان بودن خود را رد میکند. و در نهایت بدون دریافت کرایه بتسی را در جلوی خانهاش بجا میگذارد. فیلم با به تصویر کشیدن جلب شدن توجهِ تراویس به شییی نامشخصش در آینه تاکسی خود در حالی که از بتسی دور میشود پایان مییابد.
تفسیر پایان فیلم
دونظر متفاوت راجع به پایان فیلم وجود دارد. نظر اول مبتنی بر این است که قسمت پایانی فیلم که ممکن است رویای هنگام مرگ تراویس باشد در واقع نشانی از رستگاری اوست. نظر دیگر مبتنی بر این است که نه تنها پایان فیلم رویا نیست بلکه اشارهای کنایه آمیز به بازی سرنوشت است. تراویس در حالی به عنوان قهرمان توسط رسانهها مورد تشویق قرار میگیرد که اگر کمی در تلاش اولیه خود موفقتر میبود به عنوان قاتل روانی سناتور شناخته میشد. به همین صورت کسی به عنوان شهروند نمونه معرفی میشود که تمایلات تندرو و خشونت طلبانه دارد.
مارتین اسکورسیزی، کارگردان فیلم، امکان رویای تراویس بودن پایان فیلم را ردنکرده است. منتها او اشاره میکند که جلب شدن توجه تراویس به شیی نامشخص در صحنه پایانی فیلم نشانی از امکان بازگشت او به تمایلات خشونت طلبانه او دارد. او تراویس را به بمبی ساعتی که هر لحظه امکان انفجارش وجود دارد تشبیه میکند به این معنا که او در پایان فیلم درمان نشده است و احتمالا دفعه بعدی یک قهرمان نخواهد بود.
راننده تاکسی: نمایش یك كودتا و انقلاب یك نفره
مدتهای زیادی از ادبیات قهرمانپرور میگذرد و همین ادبیات به سرعت جای خود را در سینما باز كرد. هرچه تعجیل و ترغیب برای خلق قهرمانهای مردمپسند، خارقالعاده و دارای قدرتهای ماورایی زیاد بود به همین سرعت نیز تبدیل به كلیشه، تكرار و یكنواختی شد. قهرمانها تبدیل به آدمهای خوب و مقابل آنها تبدیل به «آدم بدها» میشدند و كمكم حتی بر نحوه همذاتپنداری مخاطبین نیز تاثیر منفی گذاشتند. سینمای امروز رابینهودها، پیتر پنها، سوپرمنها و حتی اسپایدرمنهای مدرن را نمیپسندد.
اكنون ضدقهرمانهای «پالپ فیكشن» و «سین سیتی» باب شدهاند. شخصیتهایی كه فاسد، گنهكار، قاتل، سارق و فاسق هستند اما در عین حال به آنها علاقمند میشویم. اما این همه چیز نیست چون سینما همواره تحول را تجربه كرده است. یكی از نقاط قله موج سینوسی این تحول ظهور سینمای نوآر و موج نوی دهه 60 الی 70 بود. آنجا كه «فورد كاپولا» پدرخوانده را آفرید و «مارتین اسكورسیزی» فرای قهرمانپروری و گانگستریسم سینمایی دست به خلق آثاری چون راننده تاكسی، گاو خشمگین و در ادامه رفقای خوب زد.
موج نو از اروپا آغاز شده بود اما هالیوود با تمام بزرگی كاذبش متاثر از اروپا و آسیا (به خصوص كوروساوا) بوده است. اسكورسیزی تعلیق افكنی و داستانگویی كلاسیك را كنار گذاشت و دست به تولید سبكی زد كه اگر آن را «مارتینایسم» بنامم اغراق نیست. سبك جدید او سینما را متحول كرد و به خصوص راننده تاكسی نشان داد كه به جز جذابیتهای هفتتیركشی در سینما چیزهای دیگری نیز وجود دارد. اندیشهای كه پشت هفتتیر كشی نهفته است.
راننده تاكسی درباره كسی است كه در بیرونیترین لایه اجتماع زندگی میكند و اما قلبش، ذهنش و وجودش به قشرهای عمیق تعلق دارد چون او یك «راننده تاكسی» است. او كسی است كه هر لحظه با یك شهروند در ارتباط است. خاص و عام سوار ماشین او میشوند و او همه چیز را میبیند.
به نظر میرسد تراویس بیكل راننده (با نقشآفرینی رابرت دنیرو) چشم ریابین و كاشفالعیوب و در عین حال وجدانزده جامعه باشد. چرا تراویس بیكل راننده تاكسی است؟ مگر نمیتوانست یك وكیل، یك سناتور، یك پزشك، یك معلم و یا یك كشیش باشد؟ او نمیتواند هیچكدام از این اصناف باشد چون تاكسی زبان مشترك حركت اجتماعی است. این تنها یك نماد نیست. یك اظهاریه است. نوعی تقابل و رخنه كردن است.
تراویس در دل جامعه است اما تنهاست. دلیل این تنهایی كه به درستی در قالب كار نشسته آمال فنا شده چشم بیدار جامعه است. آمالی كه زیر پای قاچاقچیها، فاحشهها، همجنسبازها و فاسقین لگدمال شدهاند و آدمهای ظاهراصلاح چون سناتورها، رئیس جمهور و دولتمردان دیگر هم به زعم او «هیچ غلطی نمیكنند». او میخواهد در یك مدینه فاضله زندگی كند اما هرچه پیش میرود مدینه او به مدینه فاضلاب بیشتر شبیه میگردد و این است دلیل طغیان و لبریز شدن كاسه صبر.
فیلم از نظر روایی سه بخش عمده دارد. بخش اول آشنایی ما با تراویس و آشنایی تراویس با جامعه كه این مرحله قبل از شروع فیلم آغاز شده است. او در مییابد كه در چه جامعه فاسدی زیست میكند و این فساد بعضاً دلایل سیاسی نیز دارد. او به عقیم نگه داشتن مردم خردهپا برای جلوگیری كردن از فضولیهای ناخواسته و آشوبهای سرسری توسط قدرتهای دستاندر كار پی برده است. بخش دوم كه از نظر ساختار سینمایی بینظیر است و مرحله طولانیتر فیلم نیز هست بخش درونریزی و تعلیقهای روانی تراویس از پیرامون خود است. او زجر میكشد و خودخوری میكند. خشم اندكاندك همچون قطرههایی كه در یك كوزه جمع میشوند در كوزه وجودش مملو میگردد. بخش سوم و نهایی فیلم مرحله برونریزی، طغیان و شكستن كوزه وجود و تهی كردن خشم نهفته است. این قسمت هرچند ممكن است شبیه انتقام باشد و نمونههای بصری آن در سینمای امروز فراوان باشند اما به سال ساخت آن و شرایط سینمای آن روز نیز دقت كنید. سكانسهای پایانی بدیع و منقلب كننده هستند.
فیلم یك داستان نیست، روایت یك عصیان است. عصیانی كه هیچ عامل ماورایی و اعتقادی را در خود نگنجانده است. هرچه هست از جامعه میتراود و به جامعه بازخورد پیدا میكند. اما با توجه به اقتباس شرایدر از رمان «تهوع» نوشته ژان پل سارتر جنبههای فلسفی فیلم قابل تامل است. با توجه به اینكه سارتر اگزیستانسیالیست است توجه كنید به ناجی بودن تراویس قبل از راننده تاكسی بودن كه ناخودآگاه قدم وجود بر ماهیت را متذكر شده است. او راننده تاكسی است اما این تنها هویت اوست. وجدان او به عنوان وجود مقدم بر چیستیاش (تراویس بودن یا راننده بودن) است. به هر جهت فلسفه اگزیستانس یا همان فلسفه وجود هم متذكر مقدم بودن وجود بر ماهیت است. البته راننده تاكسی فیلمی فلسفی نیست و از این لحاظ چندان قابل تبیین نمیباشد اما به هرجهت عصیان و انقلابی كه در فیلم تصویر شده از رمان تهوع آمده است. سارتر هم به این انقلاب و دگردیسی و برونریزی نهایی علاقمند بود.
اسكورسیزی با راننده تاكسی كار را تمام كرده است. دنیرو نیز دست او را در همكاری این فیلم به گرمی فشرده است. تراویس یك رابینهود، سوپرمن یا اسپایدر من نیست. یك بیماری است كه دوره كمونش تمام شده و حالا سر باز میزند. آدمكشی او جنبه درمانی دارد و نه صرف خشونت. خشونتی كه در این فیلم نمایش داده میشود متناسب با فطرت است، خشونتی است كه ذات منتقد جوامع بشری آن را میپسندد. «راننده تاكسی» نمایش یك كودتا و انقلاب یك نفره است، انقلابی كه رهبرش وجدان، كاتالیزورش جامعه و انجام دهندهاش غریزه است. این فیلم نمایشگر فریادی است بیصدا. آنچه تنها گوش آنهایی را كر میكند كه می خواهند كر بشوند. بازی دنیرو در این فیلم به یاد ماندنی است و دكوپاژ اسكورسیزی نیز بی نقص است. به شخصه امیدوارم امثال این فیلم در سینما تكرار بشود.
درباره پل شرایدر (فیلمنامه نویس):
وقتی اولین ایده راننده تاكسی در ذهن پل شرایدر، فیلمنامهنویس جویای نام شكل گرفت، زندگی وی بشدت نابسامان بود. او نه تنها كارش را به عنوان محقق در انستیتو فیلم آمریكایی از دست داده بود، بلكه همسرش هم او را از خانه بیرون انداخته بود. بی خانمانی و بیكاری، برای شرایدر الكلیسم و افسردگی را به همراه آورده بود. وضع روحی او آنقدر خراب بود كه به فكر خودكشی افتاد؛ اما به جای اینكار داستانی شهری از تنهایی و انزوا نوشت كه شرح خشونت زندگی در آمریكا بود.
راننده تاكسی داستان تراویس بیكل است، یك منزوی ساده دل كه از ثبات روانی برخوردار نیست. نفرت تراویس از خلافكاران، او را وادار میكند تا بر روی پا اندازها و سیاستمدارها اسلحه بكشد. فیلمنامه سیاه و بی رحم شرایدر از میان انگشتان برایان دی پالما و تهیه كنندگانی چون جولیا و مایكل فیلیپس گذشت تا به دست مارتین اسكورسیزی برسد. كارگردانی از گروه راجر كورمن كه به تازگی نظر مثبت منتقدان را با فیلم “خیابانهای پایین شهر” جلب كرده بود. اسكورسیزی فیلمنامه را بسیار پسندید و اعتقاد داشت رابرت دنیرو ستاره فیلم خیابانهای پائین شهر تنها كسی است كه باید نقش تراویس بیكل را بازی كند.
فیلم “راننده تاکسی” در دورهی بیست و نهم فستیوال کن، برندهی جایزهی نخل طلا گردید و “دنیرو” نیز در سال ۱۹۷۷ برای اجرای نقش “تراویس” نامزد اسکار بهترین هنرپیشهی مرد در نقش اول شد. بسیاری از علاقمندان اسکورسیزی این فیلم را بهترین فیلم او می دانند. تراویس بیکن” (با بازی “رابرت دنیرو”) قهرمان فیلم “راننده تاکسی”، شخصیتی است بیمار اما نه کاملا روانی، بریده از اجتماع، معترض به مسائل جامعه که سعی دارد افکارش را به مرحلهی عمل برساند، بدون این که تواناییاش را داشته باشد. نگاه “تراویس بیکن” به اجتماع و آدمهای آن از دید یک راننده تاکسی است و آدمهایی که در لحظاتی با قهرمان فیلم هستند و بر او تاثیر میگذارند. “تراویس” با تاکسی به همهی نقاط شهر سرک میکشد، به محلههای پست و خشن میرود که تقویتکنندهی روحیه و تنفرش هستند.
تمامی محلههایی که “تراویس”، در سفری ادیسهوار، شبانه در نیویورک طی میکند، مکانهایی مملو از تباهی و فساد است که موجی از نفرت را در او به وجود میآورند و باعث میشوند که مبارزه علیه آنها را شروع کند. نگاه استاد “اسکورسیزی” در “راننده تاکسی” ضدیت با ساختار مردسالارانهی جامعه است که باعث انحطاط و فحشای زنان میگردد. علاوه بر نقشآفزینی بینقص “رابرت دنیرو” در نقش راننده تاکسی (که در اوج بازیگری خود، زیباترین و استادانهترین اجرا را دارد) از نکات مثبت دیگر فیلم میتوان از فیلمبرداری و موسیقی آن ساختهی “برنارد هرمن” نام برد. این فیلم روایت تاثیرگذار و تکان دهنده “مارتین اسکورسیزی” و “پل شریدر” از نیویورک بعد از جنگ ویتنام و دغدغه های یک سرباز بازمانده از جنگ. سربازی که تغییرات فاحش جامعه آمریکا به سوی جرم، جنایت، بی بندو باری و فساد خیلی آزارش می دهد… ظاهر تراویس نشان می دهد که او هنوز خود را با آمریکای بعد از جنگ تطبیق نداده است؛ یعنی اصلاً نمی خواهد مانند مردم دیگر شهر باشد. شهری که روابط جنسی، دروغ، قتل و مواد مخدر مثل بختک به جان آن افتاده است ولی به قول خود تراویس بالاخره “یه روز یه بارون واقعی تمام کثافت های این شهرو می شوره!”
«راننده تاکسی»، تنهایی خود را بر دوش می گیرد و شبانه خیابان به خیابان شهری را که به گفته خودش بوی فاضلاب گرفته، با ماشین زرد خود نظاره می کند. شهر شب، آشفته است و بوی فساد آن گویی به مزاج راننده تاکسی خوش نمی آید. همه آنچه را که می بیند به انزوای خود می افزاید تا روزی که در ظرف او نگنجد.
حال، وقت بیرون زدن همه آن دردهایی است که جامعه در قیف او ریخت و وقت کارهایی که او آنها را کارهای مهم می نامد. یک تنه، به سیاست حمله ور می شود و چون ناکامی نصیبش می شود، به سمت اجتماعات خرد جامعه می رود تا پاکی را از دنیای کوچک اطراف خود شروع کند.
«راننده تاکسی» فیلمی هالیوودی است ولی آنچه در ذهن کارگردان آن «مارتین اسکورسیزی» می گذرد فراتر از قالب های همیشگی هالیوود است. اسکورسیزی، در این فیلم از هیچ قهرمانی پرده برنمی دارد بلکه به نوعی ما را به همذات پنداری با یک ضد قهرمان وادار می کند. او خشونتی را به نمایش می گذارد که گویی متفاوت با همه خشونت هایی است که در سینمای هالیوود سراغ داریم.
او نه از آتش بازی و هفت تیر کشی سخن می گوید بلکه جامعه ای را به تصویر می کشد که بنیان این خشونت را دز ذهن یک راننده تاکسی ساده -تراویس، رابرت دونیرو- می پروراند. ساده از آن جهت که دنیای معمولی کوچک خویش را دارد، توان برقراری ارتباط با غیر همجنسان خود را ندارد و زمان های بیکاری خود را با فیلم های پورن، می گذراند.
او اما او از ارتش دریایی -و شاید جنگ- به تاکسی زرد می رسد. او که در ارتش، برای حفاظت از کشور خود، دست به مبارزه زده است، حال شاهد این است که کشورش را موریانه های فساد اجتماعی و سیاسی از درون به تباهی کشانیده اند. اسکورسیزی، تاکسی را به تراویس می دهد که راحت تر در بین اجتماع سرک بکشد. در تاکسی او از مردم عادی و فاحشه ها گرفته تا رییس جمهور سوار می شوند و اوست که نظاره گر تک تک آنهاست و در شبی که مردی را سوار می کند که زنش به او خیانت کرده است و تصمیم به کشتن آن گرفته است، کشتن و از بین بردن را، راه مناسبی برای همه آنچه بر او و جامعه اش زخم گشته، می یابد.
او خون و خونریزی را از باند فاحشه خانه ای که مدتی است زیر نظر گرفته شروع می کند و اگرچه از جامعه، بازخورد مناسبی می گیرد اما اسکورسیزی با دکوپاژ متفاوت صحنه هفت تیرکشی تراویس، نسبت به شیوه او موضع می گیرد و هرگز راهی را که تراویس برای پاکسازی جامعه برگزیده است نمی پسندد.