رویکرد پدیدار شناختی در روانشناسی چیست؟
رویکرد پدیدار شناختی تقریبأ به طور انحصاری به تجربه های شخصی (subjective) توجه دارد. این رویکرد با تجارب شخص از رویدادها، یعنی با پدیدارشناسی فرد سروکار دارد، و رویکردی برخاسته از واکنش پدیدارشناسان به خصلت بسیار ماشین انگارانه ی (mechanistic) سایر دیدگاهها در روانشناسی است.
مثلا ، روان شناسان پدیدارگرا مخالف این نظر هستند که رفتار به وسیله ی محرک های بیرونی (برطبق رفتارگرایی)، یا صرفأ از راه پردازش اطلاعات (طبق روانشناسی شناختی)، یا توسط تکانه های ناهشیار (طبق نظریه های روانکاوی) کنترل می شود.
تفاوت نظریههای پدیدارشناختی این است که هیچ یک از آنها با تاریخچهٔ انگیزشی فرد و یا پیشبینی رفتار او سروکار ندارد و بهجای آن نحوهٔ ادراک و تفسیر فرد از رویدادها یعنی پدیدارشناختی فرد مورد توجه قرار میگیرد.
رویکرد پدیدار شناختی یک معنا واکنشی در برابر اعتقاد روانکاوان مبنی بر اینکه انگیزش آدمی ناشی از تکانههای ناهشیار است.
پدیدارشناسان بهجای توجه به شاخصهای عینی یک موقعیت، با کاویدن انگیزههای دوران کودکی، بر دیدگاه ذهنی و شخصی فرد دربارهٔ آنچه هماکنون در حال وقوع است تأکید میکنند.
اعمالی که ما مشاهدهگران قادر به درکشان نیستیم ممکن است در پرتو آگاهی ما از معنای آنها برای خود فرد و ما نیز قابل فهم شوند.
برای مثال در جریان مسابقات ورزشی، ناگهان یک بازیکن فریاد و اعتراض راه میاندازد که حریفش با عقب انداختن و طول دادن بازی سعی دارد اعصاب او را خراب کند.
از نظر یک مشاهدگر، واکنش وی واکنشی کاملاً نادرست است چون میبیند که بازیکن دوم درست مطابق قواعد میدان بازی رفتار کرده است.
پس بازیکن معترض از شگردهای به تأخیراندازی بازیکن دوم تجربهها دارد و با مشاهدهٔ کوچکترین نشانهٔ از کوره در میرود. پس، واکنش این بازیکن از دیدگاه خودش واکنش درستی بوده است.
رویکرد پدیدار شناختی که به نظریههای انسانگرا نیز شناخته میشود، به مطالعهٔ شخصیت میپردازد، زیرا در آنها خصوصیاتی که تمایزدهندهٔ انسان از حیوان هستند مانند خودفرمانی (self – direction) و آزادی انتخاب، تاکید میشود.
گاهی هم از آنها بهعنوان نظریههای خویشتن ـ self – theories یاد میشود، چون با تجربههای خصوصی و درونی فرد که در مجموع احساس بودن را در او میآفرینند سروکار دارند.
معمولا این نظریهها بر وجه مثبت طبیعت انسان، یعنی تمایل او به حرکت در جهت رشد و خودشکوفایی (self actualization)، نیز تأکید دارند. برخی از خصوصیات این رویکرد پدیدارشناختی به شخصیت، در خلال بحث از دیدگاههای یکی از رهبران اصلی آن یعنی کارل راجرز روشنتر خواهد شد.
نظریه خویشتن
راجرز هم مانند فروید، نظریهٔ خود را در جریان کار با افرادی که دچار مسایل عاطفی بودند پروش داد (راجرز، ۱۹۵۱، ۱۹۷۷). آنچه توجه راجرز را به خود جلب کرد چیزی بود که خود وی آن را گرایش فطری به حرکت در جهت رشد، بلوغ (maturity) و تغییر مثبت نامیده است.
روش درمانی بیرهنمود یا درمانجومدار راجرز فرض بر این دارد که هر فرد (در صورت وجود شرایط مساعد) از انگیزش و استعداد کافی برای تغییر برخوردار است و هر یک از ما بهترین متخصص دربارهٔ خودمان هستیم.
در اینجا نقش درمانگر این است که وقتی فرد مسایل خود را تجزیه و تحلیل میکند، درمانگر دقیقا باید مثل یک صفحه پژواک عمل کند و بیانات او را منعکس کند.
در مقایسه با این رویکرد، در شیوهٔ درمانی روانکاوی، درمانگر تاریخچهٔ زندگی بیمار را تحلیل میکند تا از این راه مشکل بیمار را دریابد و برنامهای برای اقدامات درمانی تنظیم کند.
مهمترین مفهوم در نظریهٔ راجرز دربارهٔ شخصیت مفهوم خویشتن است. خویشتن شامل تمام افکار، و ادراکات و ارزشهایی است که من ـ معادل واژههای I و me در زبان انگلیسی – م. (در معنای فاعلی یا مفعولی این کلمه) را تشکیل میدهند.
من شامل آنچه هستم و آنچه میتوانم انجام دهم میشود. این خویشتن ادراک شده بر ادراک فرد از جهان و هم بر رفتار او تأثیر میگذارد.
فردی که از یک خودپنداره (self – concept) قوی و مثبت برخوردار است. در مقایسه با فردی که خودپندارهٔ ضعیف دارد، نظری کاملاً متفاوتی نسبت به جهان خواهد داشت.
خودپنداره لزوماً منعکسکنندهٔ واقعیت نیست، بلکه ممکن است شخصی که بسیار موفق و مورد احترام است خود را آدم شکست خوردهای بپندارد.
در نظر راجرز، در رابطه با خودپنداره خود فرد است که دست به ارزیابی تجربهها میزند. مردم میل دارند بهنحوی رفتار کنند که با خودانگارهٔ (self – image) آنان همساز و همخوان باشد.
نظر راجرز درباره رویکرد پدیدارشناختی
… چارچوب درونی داوری هر انسانی مناسبترین زاویهٔ دید برای فهم و درک رفتار او است.
در جاندار، تنها یک گرایش و تکاپوی زیربنایی وجود دارد و آن تحقق، حفظ و تقویت جاندار تجربهکننده است.
هنگامی که فرد کلیهٔ تجارب جسی و احشایی خود را درمییابد و آنها را بهعنوان یک نظام یکپارچه و همسان میپذیرد، آن وقت دیگران را بهتر درک میکند و آنان را بهعنوان افرادی منفرد میپذیرد (راجرز، ۱۹۵۱)
تجربهها و احساساتی که تهدیدکننده هستند و با خودپندارهٔ شخص همسازی ندارند و ممکن است به حیطهٔ هشیاری راه داده نشوند.
این اساساً همان مفهوم واپسرانی از نظر فروید است، اما راجرز معتقد است که اینگونه واپسرانی نه لازم و نه دایمی هستند. (فروید میگفت واپسرانی اجتنابناپذیر است و بعضی جنبههای تجارب فرد همواره ناهشیار میماند).
جنبههایی از تجارب که شخص باید آنها را بهخاطر ناهمخوانی با خودپندارهاش انکار کند، هر چه بیشتر باشد به همان نسبت شکاف بین خویشتن شخص و واقعیت ژرفتر میشود و اضطراب بالقوه افزایش مییابد.
کسیکه خودپندارهاش با عواطف و تجاربش همساز نیست باید از خود در مقابل واقعیت دفاع کند زیرا این واقعیت منجر به اضطراب میشود. اگر این ناهمسازی خیلی زیاد شود ممکن است دفاعهای روانی شخص درهم شکند که محصول آن اضطراب و یا انواع دیگر اختلالات روانی خواهد بود.
ولی در یک فرد سازگار، خودپنداره با تفکر، تجربه و رفتار همسازی دراد، به این معنا که خویشتن وی قالبی نیست بلکهٔ انعطافپذیر است و از راه درونیسازی تجارب و افکار تازه قابل تغییر است.
خویشتن دیگر در نظریهٔ راجرز خویشتن آرمانی (ideal self) است. در همهٔ ما تصوری دربارهٔ اینکه چگونه آدمی میخواهیم بشویم وجود دارد. هر چه خویشتن آرمانی به خویشتن واقعی نزدیکتر باشد فرد راضیتر و خشنودتر خواهد بود. فاصلهٔ زیاد بین خویشتن آرمانی و خویشتن واقعی به نارضایی و ناخشنودی منجر میگردد.
به این ترتیب دو نوع ناهمسازی میتواند پیدا شود: یکی بین خویشتن و تجارب واقعی و دیگری بین خویشتن و خویشتن آرمانی.
راجرز فرضیههایی دربارهٔ چگونگی پیدایش این ناهمسازیها ارایه داده است.
رشد خویشتن
از آنجایی که رفتار کودکان توسط دیگران و والدین مورد ارزیابی قرار گرفته میشود، کودک درک میکند که چه کاری ارزشمند است و چه کاری بی ارزش و میتواند آنها را از یکدیگر تمییز دهد.
کودک سپس تجارب بیارزش را حتی اگر معتبر یا طبیعی هم باشند از خودپندارهٔ خود کنار میگذارد. مثلاً رفع تنش فیزیولوژیایی بهوسیلهٔ دفع ادرار یا مدفوع برای کودک یک تجربهٔ لذتبخش است.
ولی زمانی که کودک عمل دفع را دور از چشم دیگران و در محل ویژه آن انجام ندهد معمولاً والدینش آن را بد و بیادب میدانند. کودک برای اینکه توجه والدین را به خود جلب کند، این تجربهٔ خود را که دفع ادرار مدفوع عمل لذتبخش است انکار کند.
حسادت و خصومت به خواهر و یا برادر کوچک که مورد توجه والدین است امری طبیعی است. والدین با تنبیه کردن خواهر و یا برادر کوچکتر اصلا موافق نیستند و کودکی که مهاجم بوده را مورد تنبیه قرار میدهند.
کودکان باید بهنحوی این تجربه را در خودپندارهٔ خویشتن جای دهند. در برابر تنبیه شدن آنها ممکن است به این نتیجه برسند که بد هستند و لذا احساس شرم نمایند.
حتی ممکن است به این نتیجه برسند که والدینشان آنها را دوست ندارند و بنابراین احساس طردشدگی نمایند، یا ممکن است احساسات خود را انکار کرده و خود را قانع کنند که میلی به کتک زدن بچهٔ کوچکتر ندارند.
هر یک از این نگرشها نوعی تحریف واقعیت را نشان میدهد. برای کودک، راه سوم سادهترین راه پذیرش واقعیت است، لیکن وی از این راه احساسات واقعی خود را نیز انکار میکند که در اینصورت ممکن است ناهشیار شوند.
هر چه مردم احساسات خود را بیشتر انکار کرده و ارزشهای دیگران را قبول نمایند، نسبت به خودشان احساس نارضایتی خواهند کرد.
واضح است که باید محدودیتهایی برای رفتار وجود داشته باشد. ادارهٔ منزل و رعایت اصول بهداشتی ایجاب میکند که محدودیتهایی برای دفع مدفوع و ادرار وجود داشته باشد؛ یا اینکه نمیتوان به کودکان اجازه داد خواهر یا برادرشان را کتک بزنند.
راجرز معتقد است که بهترین روش کار برای والدین این است که ضمن پذیرش واقعیت و اعتبار دادن به احساسات کودک، احساسات خودشان و دلایل محدودیتها را برای کودک تشریح کنند.
خودشکوفایی
راجرز معتقد است که اساسیترین نیروی برانگیزندهٔ رفتار آدمی خودشکوفایی است:
گرایش به تحقق بخشیدن، شکوفا ساختن، حفظ و تقویت جاندار.
یک موجود رشد یابنده و جستجوی تحقق نیروهای بالقوه خود در محدودهٔ وراثت خویش است. ممکن است فرد همیشه نتواند به روشنی درک کند که چه اعمالی موجب رشد و چه اعمالی به سیر قهقرایی منجر میگردد، لیکن وقتی راه روشن باشد شخص گرایش بیشتری به رشد نسبت به بازپس رفتن دارد.
راجرز وجود نیازهای دیگر و از آن جمله نیازهای زیستی را انکار نمیکند ولی به آنها بهعنوان وسایلی مینگرد که در خدمت انگیزهٔ جاندار برای بقا و بارورسازی خویشتن قرار دارند.
خصوصیات افراد خوشکوفا یعنی آنهایی که قدرتهای بالقوه خود را به حد اعلاء شکوفا کردهاند توسط آبراهام مازلو (Abraham Maslow) مورد مطالعه قرار گرفته است.
در ابتدا مازلو بررسی های خود را با روش نامعمولی شروع کرد. او شخصیتهای برجستهٔ تاریخی را انتخاب نمود که از نظر او به خودشکوفایی رسیدهاند. اینها مردان و زنانی بودند که از استعدادهای بالقوهٔ خود استفادهٔ خارقالعادهای نموده بودند.
در ادامه به برخی از آنها اشاره می کنیم:
- توماس جفرسون (Thomas Jefferson)
- آبراهام لینکلن (Abraham Lincoln)
- الینور روزولت (Eleanor Roosevelt)
- آلبرت اینشتاین (Albert Einstein)
- ویلیام جیمز (William James)
- جین آدامز (Jane Addams)
- اسپینوزا (Spinoza)
مازلو پس از مطالعهٔ زندگی این افراد به تصویری چند جنبه از خودشکوفایان دست یافت. صفات مشخصهٔ افرادی که به خودشکوفایی دست یافتهاند همراه با بعضی از رفتارهایی که بهنظر مازلو میتواند منجر به خودشکوفایی شود در جدول خودشکوفایی آمده است.
مازلو پژوهش خود را به مطالعهٔ دربارهٔ گروهی از دانشجویان دانشگاه گسترش داد. وی پس از انتخاب دانشجویانی که با تعریف خودشکوفایی مطابقت داشتند دریافت که این افراد در گروه یک درصد سالمترین افراد جمعیت قرار دارد.
در این دانشجویان هیچ نشانهای از ناسازگاری وجود نداشت و همگی از استعدادها و قابلیتهای خود استفاده میکردند (مازلو، ۱۹۷۰).
برای بسیاری از مردم دورههای زودگذری از خودشکوفایی پیش میآید که مازلو آنها را تجربههای اوج مینامد. تجربهٔ اوج عبارت از آن نوع هستی و بودن است که شادکامی و رضایت خاطر مشخصهٔ آن است.
احساسی از دستیابی به کمال و هدف که گذرا و فارغ از تلاش و خودمحوری است. تجربههای اوج ممکن است به درجات مختلف و در زمینههای متنوعی مانند فعالیتهای خلاقه، لذت بردن از طبیعت، رابطهٔ صمیمانه با دیگران، تجارب پدری و مادری، ادراک زیبایی، و قهرمانیهای ورزشی دست دهد.
مازلو از تعداد زیادی دانشجو خواست که هر تجربهای را که نزدیک به تعریف تجربهٔ اوج باشد توصیف نمایند و سپس پاسخهای آنها را خلاصه نمود.
این دانشجویان از یکپارچگی، کمال، سرزنده بودن، یکتایی، دنج بودن، خودکفایی، و ارزشهایی زیبایی، نیکی و حقیقت سخن گفته بودند.
آیا به دنبال خود واقعی خود هستید؟ کلیک کرده و مطالعه کنید.
جدول خودشکوفایی
در این جدول خصوصیاتی که مازلو در افراد خودشکوفا یافته و رفتارهایی که وی آنها را در خودشکوفاسازی حایز اهیمت میشمارد آمده است (اقتباس از مازلو، ۱۹۶۷).
۱. خصوصیات خودشکوفایان
- بیشتر با مردمان معدودی روابط عمیق و ارضاءکننده دارند تا با تعداد زیادی از مردم.
- به سادگی همرنگ جماعت نمیشوند اما عمداً نیز علیه آداب و رسوم رفتار نمیکنند.
- واقعیات را بهخوبی درک میکنند و قادر هستند هر شرایط مبهم را تحمل کنند.
- خود و دیگران را آنچنان که هستند قبول دارند.
- قادر هستند بهنحوی عینی به زندگی بنگرند.
- در اندیشیدن و رفتار خودجوش هستند.
- به شادکامی انسانها علاقهمند هستند.
- بیشتر مسیلهمدار هستند تا خودمدار.
- از بذلهگویی برخوردار هستند.
- بسیار خلاق هستند.
۲. رفتارهایی که منجر به خودشکوفایی میشود
- آمادگی برای تحمل بیاعتنایی دیگران در شرایطی که عقاید شخص با عقاید اکثر مردم هماهنگ نیست.
- در ارزیابی تجربهها بیشتر به ندای احساس پاسخ دادن تا به سنت و مرجعیت و اکثریت.
- شناخت دفاعهای روانی خویش و شهامت داشتن برای کنار گذاردن آنها.
- تچربه کردن زندگی به شیوهٔ کودکان، یعنی مجذوبوار و با همه موجود.
- آزمون شیوههای جدید به عوض چسبیدن به راههای راحت و امن.
- صداقت یعنی احتراز از تظاهر به نقش بازی کردن.
- سختکوشی در اجراء تصمیمها.
- مسئولیتپذیری.
ارزیابی رویکرد پدیدارشناختی
رویکرد پدیدارشناختی با تکیه بر ادراک و تفسیر یگانهٔ هر فرد از وقایع، نقش و اهمیت تجربهٔ شخصی را به مطالعات شخصیت باز میگرداند.
این رویکرد بیش از هر نظریهٔ دیگری که مورد بحث ما بوده تمامیت انسان و انسان سالم را در مدار توجه دارد و دیدگاه مثبت و خوشبینانهای دربارهٔ طبیعت بشر ارایه میکند.
انتقاد عمده بر رویکرد پدیدارشناختی این است که اعتبار بخشیدن به مفاهیم آن دشوار است. مثلاً خودشکوفایی به روشنی تعریف نشده و معیارهایی که مازلو براساس آنها افراد خودشکوفا را انتخاب کرده مبهم است.
اگر شخص دیگری به زندگی افراد مشهوری که مازلو مورد مطالعه قرار داده بنگرد چهبسا که صفات جدول خودشکوفایی را در آنان نبیند، و چهبسا که بعضی از آن خصوصیات از نظر این شخص با خودشکوفایی تا حدودی رابطهٔ منفی داشته باشند.
مثلا برخی از کسانی که از لحاظ علاقهمندی به سعادت انسانها نامدار بودهاند با همسر و فرزندان خود روابط رضایتبخشی نداشتهاند. الینور روزولت و آبراهام لینکلن دو نمونه از این افراد هستند. اینان که استعدادهای خود را در برخی زمینههای زندگی شکوفا نمودهاند، از زمینههای دیگر غافل ماندهاند.
پدیدارشناسان نتوانستهاند بین خویشتن بهعنوان عامل (کنندهٔ رفتار) و خوپنداره (نگرشها و احساسات فرد نسبت به خودش) همواره تفکیک قایل شوند (وایلی ـ Wvli، ۱۹۷۴).
خودپنداره بدون شک بر رفتار تأثیر دارد ولی ماهیت این رابطه روشن نیست. فردی ممکن است خودش را صادق و قابل اعتماد بداند لیکن در شرایط متفاوت به درجات مختلف در رفتار خود صداقت نشان دهد. علاوه بر این، تغییر باورها و نگرشهای شخص همواره تغییر رفتار در پی ندارد بلکه اغلب عکس این قضیه صحت دارد.
یعنی مردم اعتقادات خود را بهخاطر هماهنگ ساختن آنها با رفتارشان تغییر شیوهٔ ادراک و تفسیر فرد از رویدادها، در شناخت شخصیت اهمیت دارد. لیکن در مطالعهٔ علمی شخصیت باید شرایطی را نیز بررسی کرد که بر خودپندارهٔ شخص تأثیر گذارده و تعیین میکند که آیا استعداد بالقوهٔ وی شکوفا خواهد شد یا نه.