فیلم تلقین
گفته می شود کریستوفر نولان ۱۰ سال را صرف نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» کرده است. برای این کار باید تمرکز شگفت آوری را صرف کرده باشد. قهرمان فیلم، یک معمار جوان را با ساختن یک هزارتو به چالش می کشد و نولان ما را با هزارتوی خیره کننده خودش محک می زند. ما باید به او اطمینان کنیم و به خودبقبولانیم که او می تواند ما را در این مسیر هدایت کند. به این دلیل که در بیشتر اوقات گیج و گمراه می شویم. نولان باید داستان را بارها و بارها بازنویسی کرده باشد.
کل این فیلم در مورد سیر یک فرآیند است؛ در مورد جنگیدن برای پیدا کردن راهتان در میان لایه های پنهان واقعیت و رویا، واقعیت در رویا و رویا بدون واقعیت است. این نمایش یک شعبده نفس گیر است و احتمالاً نولان فیلم «یادگاری» (memento) خود را به عنوان یک دست گرمی در نظر داشته است. ظاهراً نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» را در زمان فیلمبرداری آن یکی شروع کرده است. یادگاری داستان مردی فاقد حافظه کوتاه مدت بود و داستان از آخر به اول روایت می شد.
تماشای فیلم تلقین :
مثل قهرمان آن فیلم، تماشاگر «سرآغاز» در دنیای زمان و تجربه سرگردان می شود. حتی هرگز نمی توان کاملاً مطمئن شد که رابطه بین زمان رویا و زمان واقعیت چیست. قهرمان توضیح می دهد که شما هیچ وقت نمی توانید سرآغاز یک رویا را به یاد بیاورید و آن رویایی که به نظر می رسد ساعتها به طول انجامیده، تنها لحظات کوتاهی زمان برده است. بله، اما شما نمی دانید که چه موقع در حال رویا دیدن هستید. و چه می شود اگر شما داخل رویای یک فرد دیگر شوید؟ رویای شما با رویای او چه طور می تواند همزمان شود؟ شما واقعاً چه چیزی را می دانید؟
کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است. این کار قبلاً هرگز انجام نشده است. ذهن ما نسبت به عقاید بیرونی آن چنان هشیار است که سیستم ایمنی بدن به عوامل بیماری زا است. این مرد متومل با نام سایتو (کن واتاناب) چنان پیشنهادی به کوب می دهد که او نمی تواند آن را رد کند. پیشنهادی که باعث تبعید کوب از خانه و خانواده می شود.
کوب یک تیم را جمع می کند و در اینجا فیلم بر روشهای بسیار مستحکم (نسبت به تمام فیلمهای با موضوع سرقت)، تکیه می کند. ما با افرادی که او نیاز دارد با آنها کار کند، آشنا می شویم: آرتور (جوزف گوردون لویت) همکار قدیمی او، ایمس (تام هاردی) یک استاد تقلب، توسف (دیلیپ راو) یک شیمیدان، یک نو آموز با نام آریادن (الن پیج) و یک معمار جوان فوق العاده که در خلق فضاها یک اعجوبه به حساب می آید. همچنین کوب از پدر خوانده خود، مایلز (مایکل کین) هم که از کارهای او و چگونگی انجام آنها خبر دارد، مشورت می گیرد. این روزها مایکل کین فقط باید روی صحنه ظاهر شود تا ما از همان ابتدا بدانیم او قرار است عاقلتر از دیگر کاراکترها باشد. این خودش یک استعداد است.
اما صبر کنید. چرا کوب به یک معمار نیاز دارد تا در ذهن افراد فضاسازی کند؟ او این را به معمار توضیح می دهد. رویاها دارای یک معماری تغییر کننده هستند، که همه ما این را می دانیم؛ جایی که به نظر می رسد ما در آن قرار داریم، راهی برای تغییر مکان دارد. مأموریت کوب «سرآغاز» (یا تولد یا سرچشمه) یک ایده جدید است که باید در ذهن یک میلیاردر جوان دیگر به نام رابرت فیشر (سیلیان مورفی) قرار داده شود. سایتو می خواهد که کوب ایده هایی را راه اندازی کند و آنها را در ذهن فیشر قرار دهد که باعث تسلیم شدن شرکت رقیب شود. کوب به آریادن نیاز دارد تا یک فضای هزارتوی فریبنده را در رویاهای فیشر خلق کند تا (به نظر من) افکار جدید بدون اینکه فیشر حس کند، داخل شوند. نولان به خوبی از این ابزار برای شکنجه ما هم استفاده می کند. کوب، آریادن را در عملیات نفوذ به دنیای رویا راهنمایی می کند، این همان هنر کنترل رویاها و هدایت کردن آنهاست. نولان به خوبی از این ابزار برای هدایت ما هم استفاده می کند و همچنین به عنوان موقعیتی در فیلم برای استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیز که در هر تریلر دیگری بی معنا به نظر می رسند اما حالا کاملاً مناسب هستند. تأثیر گذارترین صحنه در پاریس اتفاق می افتد، جایی که شهر شروع به غلتیدن روی خودش به سمت عقب می کند.
اگر هر کدام از تبلیغات فیلم را دیده باشید، می دانید که در ساختارشان به طریقی نیروی جاذبه نادیده گرفته شده است. ساختمانها در نوسان هستند، خیابانها مار پیچ هستند و شخصیتها در هوا شناورند. همه اینها در روایت داستان توضیح داده شده است. فیلم یک مارپیچ پیچیده، بدون یک خط مستقیم است و قطعاً الهام بخش تحلیلهای واقعاً بی پایان در فضای وب خواهد بود.
نولان با یک پیچش احساسی به ما کمک می کند: دلیل اینکه کوب برای خطر کردن در مورد «سرآغاز» انگیزه پیدا می کند، اندوه و احساس گناهی است که در مورد همسرش «مال» (ماریون کوتیلارد) و دو فرزندشان دارد. بیشتر از این نمی خواهم بگویم. شاید بهتر باشد بگویم نمی توانم بگویم. کوتیلارد به زیبایی نقش همسر را به صورتی ایده آل به تصویر کشیده است. او شخصیت مال را به عنوان یک آهن ربای احساسی به کار می گیرد و عشق بین این دو، نوعی احساسات همیشگی را در دنیای کوب به وجود می آورد، دنیایی که اگر این احساسات در آن وجود نداشت به طور همیشگی درحال نوسان بود.
«سرآغاز» در نظر بیننده طوری عمل می کند که دنیا برای لئوناردو شخصیت اصلی فیلم «یادگاری» عمل می کرد. ما همیشه در زمان «حال» به سر می بریم. در طول رسیدن به «اینجا» یادداشتهایی برداشته ایم، با این حال کاملاً مطمئن نیستیم که «اینجا» کجاست. هنوز موضوعاتی مثل زندگی، مرگ، دل و البته آن شرکتهای چند ملیتی درگیر داستان هستند.
این روزها به نظر می رسد که فیلمها اغلب از سطل بازیافت بیرون می آیند: دنباله سازیها، بازسازیها، اقتباسیها. «سرآغاز» کار متفاوتی را انجام داده است. کاملاً اورژینال است، تکه ای از یک لباس جدید است و با این حال بر اساس اصول فیلم اکشن ساخته شده است. به نظرم در «یادگاری» یک حفره وجود دارد: چه طور یک مرد فاقد حافظه کوتاه مدت به یاد دارد که فاقد حافظه کوتاه مدت است؟ شاید در «سرآغاز» هم حفره ای وجود داشته باشد، اما من نمی توانم آن را پیدا کنم. کریستوفر نولان، بتمن را بازسازی کرد. این بار او هیچ چیزی را بازسازی نکرده است. بعد از همه اینها تعدادی از فیلمسازان تلاش خواهند کرد «سرآغاز» را بازیافت کنند اما آنها موفق نخواهند بود زیرا که به نظر من وقتی نولان هزارتو را در «سرآغاز» به جا گذاشت، نقشه عبور از آن را هم از بین برد.
قصه «آغاز» بهاندازه كافی هیجان انگیز و شگفت آور است و همه بینندگان خود را به یكاندازه شگفتزده میكند، اما در مقام تماشاگر باید به نولان و قوه تفكر او اعتماد كنیم و بگذاریم او ما را به همان جایی ببرد كه قصد دارد.گفته میشود كریستوفر نولان حدود 10 سال زمان صرف كرد تا فیلمنامه آغاز را نوشته و تكمیل كند.
طبیعی است وی كه در آن زمان مشغول كار روی پروژههای دیگر بوده است باید تمركز ویژهای روی این فیلمنامه كرده باشد. ازاین نظر میتوان او را با كاراكتر اصلی قصه فیلمش مقایسه كرد كه درگیر چالشهای متعددی است و باید به صورت همزمان، چندین كار مختلف را انجام دهد.تنها راه ورود به قصه فیلم نولان این است به آنچه كه او میخواهد و میگوید دل بدهیم و هیچ سوال اضافی را مطرح نكنیم. در قصه فیلم، دی كاپریو در نقش یك مامور ویژه و زبده ظاهر میشود كه همراه گروه خود باید به ذهن آدمها رسوخ و رویاها وایدههای آنها را بدزدند، اما خط اصلی قصه فیلم زمانی شكل میگیرد كه او از سوی یك میلیاردر بانفوذ و پرقدرت اجیر میشود تا كاری برعكس را انجام دهد.
وی باید با رسوخ در ذهن یكی از رقبای این میلیاردر،ایدهای را در ذهن او بكارد تا وی به دنبال برآورده كردن آنایده و رویا برود.این قصه بهاندازه كاراكتر خود نولان و دنیای عجیب و غریب شهر گوتام در مجموعه فیلم «بتمن» او، عجیب و غریب و باورنكردنی است، اما همان طور كه تماشاچی قصه وارونه «یادآوری» را میپذیرد و عدم غروب آفتاب را در «بی خوابی» قبول میكند، میتواند با قصه «آغاز» هم كنار آمده و همراهی كند. نولان توانایی و جسارت آن را دارد كه هر غیرممكنی را تبدیل به یك ممكن قابل باور كند.با آن كه فیلم یك كار علمی تخیلی و سرشار از صحنههای پرخرج جلوههای ویژه است، اما تماماین مسائل به یاری نولان می اید تا یك قصه انسانی را در ارتباط با احساسات و عواطف انسانی تعریف كند و ذات آدمی را در معرض بحث و قضاوت قرار دهد.
اگرچه لایه رویی فیلم حكایت از یك كار فانتزی میكند، ولی لایه زیرین آن مطرح كننده یك سری بحثهای روحی روانی و روانكاوانه درباره مردمی است كه درگیر مبارزه با آن غول صنعتی هستند كه خودشان آفریدهاند. در زمانهای كه بسیاری از فیلمها نسخههای دوباره سازی فیلمهای قدیمی یا دنباله با پیش درآمد كارهای موفق و پرفروش هستند، «آغاز» قصهای اصیل دارد. منتقدان سینمایی با عنایت بهاین نكته میگویند نولان كار سختی را به انجام رسانده است. به اعتقاد آنها،این فیلمساز ژانر سینمای اكشن و علمی ـ تخیلی را چند قدم به جلوتر برده است. او دراین فیلم تلاش نكرده دست به خلق مجدد چیزی بزند كه تا قبل ازاین وجود داشته است. او چیزی را خلق كرده كه میتواند دستمایه كار فیلمسازان دیگر در كارهای بعدی شان شود.
درحقیقت، نولان بااین فیلم وارد هزارتوی خودخواسته و خودساختهای شده است كه شاید كس دیگری به جز خود او نتواند به سلامت از آن بیرون بیاید.نولان كار فیلمبرداری «آغاز» را در سكوت كامل شروع كرد و در دوران تولید فیلم، هیچ خبر و عكسی پیرامون آن در رسانههای گروهی منتشر نشد. او حتی قصه فیلم را نیز فاش نكرد و همین مساله، رمز و راز مربوط به فیلم را افزایش داد. در آن زمان رسانهها به نقل قول از فیلمساز نوشتند قصه فیلم كه حال و هوایی معاصر، دلهرهآور و علمی ـ تخیلی دارد، مكاشفهای در ذهن آدمهاست. بعد از «پیروی» (1998) اولین فیلم سینمایی نولان، «آغاز» دومین فیلم اوست كه قصه و فیلمنامهای اوریژینال دارد. در فاصله ساختاین 2فیلم، وی روی فیلمهایی كار كرد كه براساس قصههای كمیك استریپی یا قصههای كوتاه بودند. نولان در طول بحثهایی كه با دی كاپریو بر سر كاراكتر او در فیلم داشت، تصمیم گرفت بعضی از قسمتهای فیلمنامه و نقش او را عوض كند. به گفته نولان، صحبتهای دی كاپرپو كه میخواست شناخت بهتری از نقش خود پیدا كند.
كمك كرد تا وی تغییرات خوب و مثبتی در فیلمنامهاش انجام دهد. او «آغاز» را در شرایطی در كمپانی برادران وارنر جلوی دوربین برد كه مسئولاناین كمپانی بیشتر مایل بودند وی قسمت سوم مجموعه فیلم بتمنی خود را برای آنها بسازد، اما نولان اعلام كرد آمادگی لازم برای ساختاین فیلم را ندارد و به جای آن ترجیح میدهد روی پروژه «آغاز» كار كند.موفقیت كلان مالی و انتقادی «شوالیه تاریكی» كه فقط در آمریكای شمالی حدود 570 میلیون دلار فروش كرد و با تحسین فراوان منتقدان سینمایی روبه رو شد.مسئولان كمپانی برادران وارنر را مجاب كرد كه هزینهای 200میلیون دلاری صرف تولید «آغاز» كنند. به دنبال نمایش عمومی فیلم، بسیاری از تحلیلگران سینمایی گفتنداین فیلم شایستگی لازم برای نامزد شدن در رشتههای اصلی مراسم اسكار را دارد.
«شوالیه تاریكی» با وجود تحسین عموم منتقدان سینمایی، در فهرست 5 فیلم اصلی نامزد شده برای دریافت اسكار بهترین فیلم سال شد. همین نكته، صدای اعتراض منتقدان را بلند كرد. «آغاز» با افتتاحیهای 60 میلیون دلاری و با فروش بالای 250 میلیون دلاری موفق ترین فیلم لئوناردو دی كاپریو در جدول گیشه نمایش است. تا قبل ازاین «جزیره شاتر» لقب بهترین افتتاحیه را برای یكی از كارهای این بازیگر داشت. او در فیلمهایی از فیلمسازانی غیرمتعارف بازی كرد، كه معروف ترین آنها مارتین اسكورسیزی است كه نقش اصلی 4 فیلم خود را به او سپرد. همین حضور متفاوت بود كه كریستوفر نولان (خالق 2 فیلم آخر مجموعه فیلم «بتمن») را به فكر آنانداخت كه نقش اصلی درام علمی ـ تخیلی و پر رمز و راز خود، «آغاز»، را بهاین هنرپیشه بدهد.
جای تعجب نیست كه گفته شود او هم اكنون گزینه احتمالی و اصلی 22 پروژه سینمایی است. آغاز در یک جمله، مجموعهای از تفکراتی است که به صورت یک گردش حماسی درون یک ذهن نیمه هوشیار روایت میشود.این جملهای است که «استلا پاپ مایلکل»، منتقدهالیوودی در نقدی که اخیرا در مورد فیلم موفق آغاز نوشته، عنوان کرده است.دی کاپریو راوی جریانی است که در آن به عنوان یک جاسوسی که به خواب رفته، آموزش دیده تا رازهایی را از عالم رویا و خواب کشف کند اما روحهای اهریمنی به اواین اجازه را نمیدهند که در هنگام القای حقایق رویا،این رازها را بیان کند.”آغاز” یک داستان پیچیده است که در طی سالها در ذهن «کریستوفر نولان» روایت و ساخته شده است.
تماشای تلقین، آخرین اثر کریستوفر نولان، کارگردان جوان انگلیسیتبار، پرسشهای متعددی را در ذهن تماشاگر ایجاد میکند. نه فقط درباره جزئیات داستان، که حتی سؤالات کلیتری از جمله نحوه برخورد با این فیلم و کلیات فرمی و مضمونی اثر. این یازده پرسش، چند تا از سؤالات کلی و مهمی است که پس از تماشای تلقین ممکن است در ذهن تماشاگر ایجاد شود:
1. آیا تلقین یک دستاورد در سینما به شمار میرود؟
سؤال حاشیهای، اما کلیدی در این میان این است: از چه لحاظ؟ ایده کلی فیلم درباره واقعیت و رؤیا و جهانی که نمیدانیم واقعی است یا نه، نه تنها ایده نویی به شمار نمیرود، بلکه یکی از دستمالیشدهترین ایدههای تاریخ سینما است که میتوان رد آن را به راحتی تا سال گذشته در مارین باد (آلن رنه، 1960) و حتی قبل از آن در برخی از آثار بزرگانی چون فردریش ویلهلم مورنائو و کارل تئودور درایر و همه کارگردانان سوررئال پی گرفت. اما نولان به نمایش این ایدههای کلی قانع نمیشود. نکته کلیدی در دنیای تلقین این است که برخی از آدمها میتوانند کنترل خود را در خواب هم حفظ کنند و اینگونه رؤیا و واقعیت دیگران را به بازی بگیرند. به همین دلیل تلقین وارد وادی هولناکتری میشود که تاکنون کمتر در یک فیلم سینمایی مشاهده کرده بودیم. حتی اگر بتوانیم رد ایده کنترل بر رؤیا را در آثار دیگری هم پیگیری کنیم، مطمئناً هیچ فیلمی چنین ایده اساسی و مهمی را با این طیف وسیع تماشاگر در میان نگذاشته است. تأثیر مطرح شدن این ایده در تلقین قطعاً با فیلمهای دیگری که احتمالاً ایدههای مشابهی را در خود مورد بحث قرار دادهاند، قابل مقایسه نیست. ضمن این که فیلمی را به یاد نمی اورم که توانسته باشد مفهومی به نام زمان را اینگونه در یک فیلم سینمایی مورد استفاده قرار دهد. بنابراین تلقین را میتوان یک دستاورد و یک پیشنهاد جدید در سینما تلقی کرد. حتی اگر ایدههای این فیلم (چه در کلیات و چه جزئیات) وامدار آثار سینمایی و غیرسینمایی دیگری باشند.
2. آیا نولان در این فیلم تماشاگرش را گول میزند؟
نه فقط درباره تلقین، بلکه درباره دیگر آثار متأخر نولان هم مخالفان این کارگردان این ایراد را بر او وارد کردهاند که او همچون یک شعبدهباز، با تردستیهای خاص خود تماشاگرش را فریب میدهد. نکتهای که در اینجا باید یادآوری کنم، این است که نه فقط مخالفان نولان، که بسیاری از طرفداران نولان هم متوجه تردستیهای او هستند. این به زعم من یک ویژگی (و نه ایراد) آثار نولان است. او واقعاً در فیلمهایش به همان شیوهای عمل میکند که مایکل کین در ابتدای فیلم پرستیژ میگوید. یک فرایند سهمرحلهای که در نهایت به پرستیژ ختم میشود. نمایش یک ایده ظاهراً معمولی به تماشاگر، سپس پنهان کردن ایده و بازی با آن و در نهایت نمایش دوباره ایده به تماشاگر. این اتفاق نشان میدهد نولان آنقدر به قواعد کلی و جزئی سبکهای سینمایی مختلف آشناست که به سادگی میتواند با آنها بازی کند و همان مفاهیم همیشگی را در قالبی کاملاً متفاوت به تماشاگر ارائه کند. و مگر نه این است که سینما از همان ابتدا به دنبال فریب تماشاگر بوده است؟ از همان زمان که در ورود قطار به ایستگاه، قطار برادران لومیر وارد ایستگاه شد و تماشاگران به گمان این که قطار به زودی از پرده بیرون آمده و آنها را خواهد کشت، از جایشان بلند شده و فرار کردند، ماهیت اصلی سینما روشن شد: فریب تماشاگر. این که دروغهایی بزرگ را به جای راست به تماشاگر عرضه کنیم. کاری که هیچ پدیده دیگری به غیر از «هنر» نمیتواند آن را انجام دهد. همانگونه که یک موسیقیدان میتواند با معجزهاش، در بحرانیترین لحظات زندگی یک انسان، آرامشی موقت را به او عرضه کند (یا برعکس). در این حال به گمانم ایستادگی در برابر تلاش هنرمند در فریب مخاطب فضیلت به شمار نمیرود! این فرآیندی است که تماشاگر هم در آن به اندازه خالق فیلم دخیل است.
3. آیا تلقین فیلم پیچیدهای است؟
بله. فهمیدن کامل داستان فیلم در مرتبه اول تماشا، کار دشواری است. در صورت توجه زیاد به داستان هم احتمالاً تماشاگر نمیتواند بسیاری از نکات جزئیتر حسی فیلم را دریابد. به همین دلیل است که بسیاری به درستی به این نکته اشاره کردهاند که تلقین را در مرتبه اول تماشا بیشتر میتوان تحسین کرد تا از آن لذت برد. تازه در مرتبه دوم است که تماشاگر به راحتی میتواند تکلیف دقیق و شخصی خودش را با فیلم روشن کند. این یکی از مهمترین عواملی است که ممکن است در ابتدا باعث ایجاد فاصله بین تماشاگر و فیلم شود. هر چند در بدترین حالت هم، در بار دوم تماشا تمام گرههای اصلی فیلم قابل ردیابی و درک هستند و این احتمالاً بزرگترین هنر نولان است که توانسته داستانی تا این حد پیچیده را بدون سقوط به ورطه ابتذال، سادهسازی کند.
4. آیا تلقین فیلم بیهوده پیچیدهای است؟
نه. پیچیدگی یا سادگی فیلم به تنهایی معیار مناسبی برای قضاوت درباره خوب یا بد بودن آن نیست. قرار نیست هر فیلمی که از یک حد مشخص پیچیدهتر بود، فیلم خوبی نباشد (همانطور که قرار نیست هر فیلم پیچیده و گنگی خوب باشد). آن چه در این میان باید مورد توجه قرار گیرد، پتانسیل یک ایده برای سادهسازی است و این پتانسیل در تلقین فقط در یک حد مشخص وجود دارد. بدین معنی که سادهسازی بیش از حد ایده فیلم موجب ابتذال آن میشد. علت این که کریستوفر نولان در مصاحبهای به این نکته اشاره کرد که هنگام ساخت تلقین امیدوار بود فیلمش ساده و همهفهم نباشد، این بود. نه آن گونه که عدهای استنباط کردند، تلاش برای پیچیدهسازی بیهوده. کاشت یک ایده در ذهن فردی دیگر، دستکاری رؤیاهای او و تلاش ضمیر ناخودآگاه فرد برای مقابله با عوامل بیرونی، به خودی خود ایده پیچیدهای است و نولان به خوبی این مسأله را میدانسته است. به همین دلیل به خوبی توانسته روی یک طناب باریک با تعادلی مثالزدنی به کار خود ادامه دهد. به طوری که نه پیچیدگی ذاتی فیلمش از بین برود و نه تماشاگر عام از پیگیری ماجرا ناتوان باشد.
5. آیا تلقین فیلمی علیه استعمار و نظام سرمایهداری است؟
درباره بخش اول سؤال، پاسخ مثبت و درباره بخش دوم، پاسخ منفی است. ورود به ذهن دیگران و دستکاری ایدهها و رؤیاهای آنان، نوعی استعمار فرهنگی به شمار میرود. آن چه تلقین به ما نشان میدهد، این است که نه تنها کسانی که در این پروسه مورد سرقت قرار میگیرند، بلکه حتی عامل اصلی این شبهاستعمار (دام کاب) هم از مشکلات و کابوسهای زیادی رنج میبرد. در انتها هم برای رسیدن به هدفش، ناچار است محبوب خودش را قربانی کند. بنابراین به نظر میرسد عامل استعمار، حتی بیشتر از کسانی که مورد هجوم قرار میگیرند، در مسیر حرکتش دچار ضرر شده است.
از آن سو حرفهای موریس فیشر در حال احتضار به پسرش و قضیه فرفره کاغذی و متقاعد شدن رابرت فیشر به نابودی امپراتوری پدرش، بک ایده دست چپی به نظر میرسد. حرفهایی نظیر این که دوست ندارم تو هم مثل من باشی و امثال آن که موریس فیشر به فرزندش میگوید، ظاهراً دارند یک ایده ضد سرمایهداری را به تماشاگر تلقین میکنند. اما توجه به یک نکته بینهایت ساده و پیشپاافتاده باعث میشوند تا این تلقی نادرست از ذهن ما پاک شود: توجه به این که این حرفها را موریس فیشر واقعی به رابرت نمیزند بلکه همه اینها تلقینی است که دام کاب و یارانش در ذهن رابرت ایجاد کردهاند. بنابراین حرفهای دستچپی در این صحنه، نه تنها نقش مثبتی در فیلم ندارند، بلکه ناشی از توطئهای هستند که قرار است یک جوان بینوا را به سمت نابودی داشتههای خودش رهنمون سازند. بنابراین این ایده که تلقین فیلمی در تأیید ضمنی نظام سرمایهداری است، بیشتر مقرون به حقیقت به نظر میرسد تا برعکسش! به خصوص وقتی بدانیم سایتو (به عنوان کسی که ظاهراً در نهایت کار کاب را راه می اندازد) خودش یک سرمایهدار بزرگ است.
6. آیا تلقین به قواعد علمی خواب پایبند است؟
پاسخ به این سؤال فوقالعاده ساده است: واقعاً چه اهمیتی دارد؟! تلقین ظاهراً بر پایه نظرات بزرگانی چون فروید بنا شده است. اما در بسیاری از لحظات مسیر متفاوتی را با گفتههای فروید پیش میگیرد. سؤال اینجاست که آیا ما قرار است به تلقین به عنوان یک فیلم سینمایی نگاه کنیم یا یک رساله علمی در باب خواب و ضمیر ناخودآگاه؟ این پرسش که چرا نولان در برخی از دقایق فیلمش از تئوریهای یونگ و فروید منحرف میشود و در برخی دقایق دیگر به آن پایبند است، همان قدر بیمعنی است که بپرسیم چرا تارانتینو پایههای فیلم حرامزادههای لعنتی را بر وقایع کلی تاریخی بنا میکند، اما در انتها بزرگترین حادثه جنگ جهانی دوم را تغییر میدهد؟!
7. آیا فیلم از فقدان بار احساسی رنج میبرد؟
نه. بار احساسی آثار نولان در اکثر آثارش به اندازه است. این به نظرم ناشی از یک جور احساساتگرایی شرقی است که همیشه انتظار داریم فیلمی که در آن یک رابطه عاطفی وجود دارد، پایه اصلی فیلم را بر آن رابطه قرار دهد. ساختار تلقین به شدت مهندسیشده است (تلقین از لحاظ ساختار، بیشتر یادآور دو فیلم دیگر نولان، یادآوری و پرستیژ است). در این ساختار، بار احساسی ناشی از رابطه کاب و مال به اندازه کافی در بافت فیلم تنیده شده (به اندازه کافی یعنی این که وقتی کاب در برزخ هم میخواهد مال را بکشد، عذاب درونی او را به خوبی حس کنیم) و بنابراین نیازی به بار احساسی اضافی احساس نمیشود. در مورد روابط دیگری که به نظر میرسد از بار احساس کافی برخوردار نیست (مثل رابطه آرتور و آریادنی و حتی به میزانی بسیار خفیفتر، رابطه خود کاب و آریادنی)، نکته اینجاست که نیازی به بار احساسی اضافه وجود ندارد. تمرکز بر وجوه احساسی چنین روابطی، نه تنها به حرکت روانتر فیلم در مسیر فعلی کمک نمیکرد، بلکه اصلاً مسیر فیلم را منحرف میکرد و بدون تردید این چیزی نبود که نولان به آن علاقه داشته باشد!
8. آیا تلقین از لحاظ شخصیتپردازی دچار مشکل است؟
تا حدی بله. این که تمرکز فیلم بر دام کاب باشد یک امر کاملاً طبیعی است. اما چنین حرفی به این معنا نیست که نولان به دیگر شخصیتها بیتوجه بوده است. تقریباً تمام شخصیتها هویت و خصوصیات مهم خودشان را دارند. شاید درخشانترینش شخصیتپردازی آرتور باشد که در ظاهر یک آدم بیهویت و یک کاراکتر بیکارکرد است. اما مقایسه خصوصیات و وضعیت زندگی او با کاب، میتواند ما را به نتایج فوقالعاده جالبی برساند. یا به عنوان مثال کاراکتری مثل مایلز هم در همان حضور کوتاهش، حس و حال یک بزرگ، استاد و مرشد را به تماشاگر منتقل میکند. (که در این مورد بخش مهمی از این فرآیند انتقال به واسطه حضور درخشان مایکل کین صورت گرفته است).
تنها نقطه ابهام درباره شخصیت آریادنی رخ میدهد. مشکل این شخصیت به نظرم این است که فیلم، انتظاراتی که در مورد او در تماشاگر ایجاد کرده را برآورده نمیکند. بیش از 5 دقیقه از فیلم به تأکید بر نبوغ آریادنی اختصاص یافته است (معرفی او به کاب، طراحی یک ماز پیچیده و سپس حضورش در خواب کاب و اقداماتی که تحسین کاب را برمی انگیزد). اما در ادامه اثری از این نبوغ در آریادنی نمیبینیم. فرآیندی که او برای نفوذ به ذهن فیشر جوان در نظر گرفته، به سادگی با حضور نیروهای ضمیر ناخودآگاه رابرت فیشر ناکارآمد به نظر میرسد و پیشنهاد او مبنی بر رفتن به برزخ برای بازگرداندن فیشر، پیشنهادی است که بیشتر از هوش و نبوغ، نیاز به اعتماد به نفس و تمرکز دارد.
پس سؤال اینجاست که این همه تأکید بر نبوغ آریادنی کجا قرار است به درد ما بخورد؟ این جمله معروف به گمانم از هیچکاک است که اگر در نمایی از یک فیلم تفنگی را روی دیوار نشان دادیم، تا انتهای فیلم باید گلولهای از تفنگ شلیک شود. تازه این حرف درباره عنصری بود که فقط در یک نما آن را میبینیم. آن وقت چگونه عنصری که در فیلمنامه این همه مورد تأکید قرار گرفته، کارکرد شایسته خود را پیدا نمیکند؟ اگر به عنوان مثال آریادنی بدون اطلاع از تعلیمدیدگی رابرت فیشر، خوابی انعطافپذیر طراحی میکرد که در مقابل حملات ضمیر ناخودآگاه فیشر هم قابلیت مقاومت داشت، آنوقت دقایق معرفی آریادنی کارکرد خود را پیدا میکردند. اما در وضعیت فعلی این ابهام کماکان باقی است.
9. آیا فرفره کاب در انتهای فیلم از چرخش بازمی ایستد؟
باز هم پاسخ این است که چه اهمیتی دارد؟! حالتهای مختلفی را میتوان در نظر گرفت و به نتایج مختلفی رسید. اما به نظرم نکته مهمتر اینجاست که کاب از آن کابوسهای همیشگی خلاص شده و به فرزندانش رسیده است و البته یاد مال هیچگاه از ذهن او خارج نمیشود. حالا چه فرقی میکند که کاب در خواب باشد، یا در بیداری یا حتی در برزخ مانده باشد. او به هدفش رسیده است. به خصوص در اینجا باید به یک نکته مهم توجه کرد. آرتور در بخشی از فیلم به آریادنی میگوید که توتم هر شخصی مختص خود اوست و اگر شخصی توتم فرد دیگری را لمس کند، آن توتم کارکرد خود را از دست میدهد. در ادامه میفهمیم که فرفره کاب زمانی متعلق به مال بوده و حالا در اختیار کاب قرار گرفته است. پس در واقع ما با توتمی سر و کار داریم که دو نفر نه تنها به آن دست زدهاند، بلکه از آن استفاده هم کردهاند. بنابراین چه تضمینی است که این توتم کارکرد خود را حفظ کرده باشد؟ همه اینها ما را به این نتیجه میرسانند که توتم در واقع در فیلمنامه صرفاً نقش یک مکگافین را دارد.
10. آیا تلقین بیشتر قابل تحسین است تا قابل دوست داشتن؟
این ایراد را برای اولین بار یکی از منتقدان مطرح خارجی (به گمانم دیوید تامسن) درباره تلقین مطرح کرد. در ایران هم عده زیادی به این نکته اشاره کردهاند که تلقین از نظر فنی فیلم درجه یکی است که به سادگی میتوان آن را ستایش کرد، اما به این سادگیها نمیتوان دوستش داشت. راستش در مرتبه اول تماشای فیلم، حالت مشابهی برای من هم به وجود آمده بود. متوجه بودم که تلقین یک دستاورد در سینما است. اما مطمئن نبودم که دوستش دارم! این در نگاه اول به نظر یک ضعف نه چندان قابل اغماض به نظر میرسد. اما در واقع این تاوانی است که هر فیلمی که انتظارات و کلیشههای مورد انتظار تماشاگر را به بازی میگیرد، باید بپردازد.
11. آیا نولان فردیت خود را با حضور در دل هالیوود از دست داده است؟
این احتمالاً مهمترین سؤالی است که درباره نولان میتوان مطرح کرد. نولان کارش را به عنوان یک کارگردان مستقل شروع کرد. فیلم ۶ هزار دلاری تعقیب، اولین فیلم بلند نولان، با داستان گیرا، حس و حالی که یادآور فیلمهای نوآر بود و ساختار روایی متفاوتش، یک فیلم جذاب و موفق به شمار میرفت. پس از آن بود که نولان کار با هالیوود را شروع کرد و هر چه جلوتر آمد، فیلمهایش هم پرهزینهتر و پرفروشتر شدند. به طوری که دو فیلم بتمن او و همین تلقین، در طبقهبندی فیلمهای هالیوودی، در دسته بلاکباسترها قرار میگیرند.
با این وجود نولان هنوز ایدههای خود را به فیلم تبدیل میکند. توجه او به کمیکبوکها و پدیدههای عامهپسندی چون بتمن و سوپرمن، نه از روی باج دادن به کمپانیهای بزرگ، که به دلیل علاقه شخصی نولان است. ایده تلقین هم به گفته خود نولان سالها در ذهن او بوده تا توانسته فرصت و توان ساخت آن را به دست بیاورد. این یک شیوه مدرن و درست از رابطه فرد و سیستم است. رابطهای که سودش به هر دو طرف میرسد. بازی نولان – هالیوود یک بازی دو سر برد است و این بزرگترین راز کامیابی نولان است که اشتراکات خودش و سیستم هالیوود را دریافته است.
البته طبیعی است که حضور کمپانیهای بزرگ و منابع مالی دیگران در پشت آثار نولان، اثرش را در این فیلمها باقی میگذارد. در تلقین این تأثیر را به صورت بالا رفتن میزان بار اکشن فیلم در برخی از دقایق آن مشاهده میکنیم. اکشنی که متأسفانه تعادل جادویی ریتم فیلم را در دقایق اندکی به هم میزند. اما این تأثیر در حدی نیست که قرار باشد نولان را به کلی نفی و او را فردی مسخ شده در هالیوود تلقی کنیم. این مرز ظریفی است که عدم رعایتش کارگردان را به سرنوشت برایان سینگر دچار میسازد و رعایتش باعث پیشرفت کارگردانی مثل کریستوفر نولان میشود.
نقد و بررسی فیلم به قلم
کریستوفر نولان در فیلمنامه تلقین غیر مستقیم به موضوعی می پردازد که این روزها بر خوان گسترده علوم مختلف نشسته است. نولان در این اثر، به مسئله روایت و روایتگری می پردازد. او روایت را با فلسفه ذهن در می آمیزد تا بتواند برچگونگی تاثیر این شاخه نظری هنرهای هفتگانه در جامعه بپردازد. امروز کریستوفر نولان در فیلمنامه تلقین غیر مستقیم به موضوعی می پردازد که این روزها بر خوان گسترده علوم مختلف نشسته است. نولان در این اثر، به مسئله روایت و روایتگری می پردازد. او روایت را با فلسفه ذهن در می آمیزد تا بتواند برچگونگی تاثیر این شاخه نظری هنرهای هفتگانه در جامعه بپردازد. امروزهروایت، روایتگری و روایت شناسی نه تنها در ادبیات،سینما،هنرهای تجسمی،معماری و… که در جامعه شناسی، روانکاوی،سیاست،الهیات و… دارای کابربردهای بسیار است.
بسیاری از روانکاوان از بیمار خود می خواهند که داستان زندگی شان را برای آنها روایت کنند. بعد که خوب به ذهنیت این بیمار دست یافتند، همان اطلاعات را در گفتاری دیگر منظم می کنند و بعد به بیمار بازمی¬گردانند و در اینصورت است که بیمار ناگهان ناراحتی روانی خود را فراموش می کند. در ابعاد کلان تر می¬توان با شناخت افکار عمومی بستری را پدید آورد که در قالب یک روایت درست، ملتی دست به عملی ملی بزنند. راوی و دریافت کننده روایت در برخورد با ایده دو مرحله کاملا معکوس را پشت سر می گذارند. راوی می-بایست ایده را در ذهن خود بسط دهد،آن را تبدیل به طرح کند و بعد از گسترش آن را به جایی برساند که به در یافت کننده روایت برسد.
بعد از اینکه دریافت کننده روایت آن را دریافت کرد، به شکل ناخودآگاه همان حرکت راوی را به شکل معکوس طی می کند تا به ایده اولیه دست یابد. در این فرآیند نیز پروسه شناخت از جهان کامل می شود. اما گونه ددیگری را نیز می توان در این میان در نظر گرفت و ان شکل روایتی است که روایت پذیر با راوی/راویان در طول روایت داخل بازی باشد. اتفاقی که این روزها از آن در ساختار روایت بازی های کامپیوتری استفاده می کنند. اگر در روایت راوی و روایت پذیر را دو سوی یک خط در نظر بگیریم، روایت و جهان آن مجرای ایجاد ارتباط محسوب می شود. در این میان راوی گوینده است و روایت پذیر شنونده و دریافت کننده. حالا فرض کینم که روایت پذیر خود قدم در مجرای روایت بگذارد. فیلمنامه و فیلم کریستوفرنولان نیز بر همین اساس نگاشته شده است. ما با گروهی رو به رو هستیم که ایده هایی را در ذهن افراد مختلف تغییر می دهند. این ایده رشد می کند و بعد می تواند مسیر زندگی آن شخص را تغییر دهد.
در واقع شخصی که ایده را دریافت می کند، در ذهن خود روایتی تازه از زندگی را تدارک می بیند که این روایت زندگی او را متحول می نماید. حال می توان این نگاه را باز کرد و از منظری وسیع تر، آن را نگریست. نکته دیگری که در فیلم نولان به آن اشاره می شود این است که می توان روایت را از بند زبان خارج کرد. ما در روایت ها معمولا در بند زبان هستیم. اما نولان بعد از اینکه چند بار از طریق زبان پلات دنیای مطروحه کاپ و دوستانش را مطرح می کند، آن را به عمل می سپارد و به ذات کنشی نزدیک می شود که ارسطو آن را مدنظر داشته است. اینجاست که آدم ها می توانند در یک دنیای ذهنی به راحتی حرکت کنند و خارج از قالب های مرسوم هر شکلی را که می خواهند به خود بگیرند. روایت شناسان در مطالعات نظری خود به نظریه ای معتقدند که فراروایت نام دارد.
مارتین مکوئیلان در کتاب گزیده مقالات روایت که فتاح محمدی آن را ترجمه کرده است درباره فراروایت می نویسد. نام دیگر فراروایت روایت به خود اندیش است. روایتی که موضوع ان تولید روایت است. روایت خودبازتابگر که، از طریق ارجاع به وضعیت تولید خود، توجه را به موقعیت خود به عنوان روایت جلب می کند. این نظریه می تواند کلید مناسبی برای تحلیل فیلمنامه تلقین محسوب شود. نولان پلات فیلمنامه خود را بر اساس فراروایت شکل می دهد . در این فیلمنامه ما با گروهی رو به رو هستیم که پلات ذهنی آدم های مورد نظر خود را طراحی می کنند. این پلات انها را به جایی می رساند که به ناخودآگاه ذهنی آنها رسوخ کرده و ایده ای تازه را در آن مکان بنیان نهند. ایده می تواند یک جمله کوتاه باشد، اما آنچه برای نولان مهم است و بیشتر زمان فیلمنامه و فیلم را صرف پرداخت ان می کند، راه و روشی است که این گروه پشت سر می¬گذارند تا بتوانند به مرحله کاشت ایده برسند. یعنس روایت چگونگی شکل گیری روایت.
در این مرحله است که پای فلسفه ذهن نیز به فیلم گشوده می شود و نولان دو عرصه مختلف را همزمان در فیلمش پیگیری می کند. اما برای جلوگیری از خلط مبحث این دو مقوله را جداگانه به بحث می نشینیم. روایت و روایتگری برای خود اسباب و عللی دارد که یکی از آنها نظم در پلات و چینش رویداد های داستان است. مسئله توجه به نظم در روایت و پلاتی که در روایت به کار می رود از دوران ارسطو و نگارش فن شعر مورد توجه بوده است. ارسطو در فن شعر می نویسد که تراژدی بازنمودی از کنشی درخور توجه و جدی است. بازنمایی کنش همان طرح تراژدی است؛چون منظور من از طرح همان آرایش منتظم حوادث است. او در جایی دیگر می نویسد که مهمترین عنصر در میان طرح،نظم حوادث است.
این نظم به دنیای داستان معنا می دهد و هرگاه که این نظم برهم بخورد در اصطلاح امروزی درام از ریتم لازم خارج می شود و اثر تاثیرگذاری خود را از دست می دهد. رد این نگاه ارسطو را می توان تا جهان امروز پی گرفت و به نظریه آلن روب گری یه درباب روایت رسید که عقیده دارد روایت، به صورتی که منتقدان آکادمیک ما- و بسیاری از خوانندگان به تبعیت از آنها – می فهمند ، مظهر نوعی نظم است. این نظم،که عملا می توان آن را یک نظم طبیعی ارزیابی کرد، با کل نظام عقلگرایانه ای پیوند دارد …. فیلمنامه تلقین توجه بسیاری به نظم و چینش اطلاعات دارد. در فصل های آغازین فیلم ،کاپ را می بینیم که برای دزدیدن ایده ای به درون ذهن مردی نفوذ می کند که بعدتر وی را برای انجام کاری بزرگتر استخدام می کند. این روایت تا جایی که مال،همسر کاپ، وارد ماجرا نشده به درستی پیش می رود.
مال در واقع نظم روایتی را که کاپ در دستیابی به ذهن مرد چیده تغییر می دهد و اینجاست که همه روایت برهم می ریزد. نویسنده از این مقدمه سود می جوید تا داستان بعدی خود را تدارک ببیند. کاپ از این رو که می داند نمی-تواند نظم را در چینش روایت رعایت کند، آریادنی را استخدام می کند تا نقشه خواب فیشر را طراحی نماید. نقشه آریادنی در واقع همان طرح و ساختمان اولیه پلات روایتی به شمار می آید که قرار است طی آن ایده انحلال امپراطوری پدر فیشر را در ذهن فیشر قرار دهند. اگر نقشه آریادنی را ساختمان این روایت در نظر بگیریم، همکاران کاپ و نحوه اعمال آنها ساختار این روایت محسوب می شوند. اگر نظم روایت برهم بخورد دریافت معنا به تعویق می افتد. یعنی دریافت کننده روایت نمی تواند اجزای آن را در ذهن مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد.
نمود این نکته در فیلمنامه تلقین همان به تعویق افتادن قرار داده ایده در کنه ناخودآگاه فیشر است. از اینجاست که اهمیت کار هریک به درستی مشخص می شود. یکی از همکاران کاپ می بایست از گذشته فیشر مطلع شود و در واقع علایق، دلمشغولی ها و موارد مورد تنفر وی را بازشناسی کند. این مسئله به انها کمک می کند تا بتوانند نقشه ای را تدارک ببیند که بیشترین تاثیر را بر ناخودآگاه فیشر داشته باشد و در ادامه فیلم می بینیم که چون این مرد کار خود را به درستی انجام نداده، در دنیای خواب فیشر با نیروهای مدافع ناخودآگاه فیشر رو به رو می شوند و به این ترتیب نولان بر اهمیت شناسایی ذهن پذیرنده روایت تاکیدی دو چندان می کند. نظم نخستین روایت که انجام ماموریت را به تاخیر می اندازد توسط مدافعان ناخودآگاه فیشر برهم می ریزد.
پس گروه چاره ای ندارند که برای دستیابی به نظمی دیگر به عمق بیشتری از ناخودآگاه فیشر نفوذ کنند. در مراحل بعدی نیز مال و فرزندان کاپ وارد میدان می شوند و تمرکز کاپ را برهم می زنند که این مقوله دوباره به مخدوش شدن نظم می انجامد. اگر کمی در فیلم به عقب بازگردیم و زمانی را در ذهن مرور کنیم که کاپ و دوستانش به فکر چینش نقشه عملیات خود بوده اند با تمرکزی از سوی نولان در این بخش از داستان رو به رو می شویم که مثال زدنی است. نولان چنیدنی بار به شکل مستقیم و غیر مستقیم نحوه انجام عملیات را مرور می کند. شخصیت ها هریک در چندین موقعیت بیان می کنند که قرار است چه کاری انجام دهد. حتی از منظر زمان روایت نولان آنقدر زمان صرف این قسمت می کند که تماشاگر باور می کند، احتمالا نقشه انها بی هیچ مانعی پیش خواهد رفت. درصورتیکه چنین نیست.
این نکته به نوعی دیگر در فصلی دیگر نیز مورد اشاره قرار می گیرد. در ابتدای آشنایی کاپ با آریادنی ، آنها به دنیای خواب می روند. آریادنی متوجه می شود که مردم نگاهی مشکوک به انها دارند. آریادنی از کاپ دلیل را می پرسند و کاپ در پاسخ اشاره می کنند مردم متوجه شده اند که نظم اطراف آنها به نوعی به هم ریخته است و همین انها را ناراحت می کند و در مقام مدافعه بر می¬آورد. بنابراین نولان زمان بسیاری را صرف اهمیت نظم در پلات روایت می کند. در پایان این روایت زمانی گروه کاپ به نتیجه می رسند که می توانند فیشر را از لایه های مختلف پلات روایت ذهنی اش عبور دهند و وی را به سرمنزل برسانند. او در موقعیت های مختلف عاطفی متحول می¬شود و ایده ای را که کاپ وظیفه کاشت ان را در ذهنش داشت می پذیرد. اما نکته مهمی که در این نظم دهی قابل تامل به نظر می رسد، مسئله فلسفه ذهن است.
برای توضیح این مسئله قصد دارم از کتاب جهان هولوگرافیک نوشته مایکل تالبوت با ترجمه داریوش مهرجویی کمک بگیرم. نویسنده این کتاب به توانایی های فراطبیعی ذهن و اسرار ناشناخته مغز و جسم انسان می پردازد. قسمت های مختلف این کتاب می تواند ما را در درک بهتر فیلم یاری رساند. اما تبیین نظریه نظریه پردازان این کتاب درباره جهان هولوگرافیک، در حد و حوصله این مقاله نیست.
بنابراین به بخش هایی می پردازیم که در تحلیل این بخش از تحلیل فیلم به ان نیاز داریم. داریوش مهرجویی در مقدمه ای که بر ترجمه این کتاب نگاشته در تعریف جهان هولوگرافیک می نویسد:” جهان هولوگرافیک آن جهانی است که هر قطعه کوچک و هر ذره آن قطعه،تمام ویژگی ها و اطلاعات کل را در بر دارد،یعنی تمام محتوای کل در هر جزء نیز مستتر است. و. این به واقع خصلت مغز ماست که ساختاری هولوگرافیک دارد، و خاطره و درد و تجربه و برخی چیزهای دیگر را نه تنها در مغز که در هر ذره کوچک آن نیز نگهداری می کند. و نیز همین خصلت کلی این جهان ماست که جهانی هولوگرافیک است.”
این نظریه را می توان در مورد جهان ذهنی کاپ و همکارانش به تاویل نشست. آنها جهانی را شکل می¬دهند که به ظاهر مجازی است، اما همین جهان مجازی در ذهن همه آنها به شکل کامل وجود دارد. همه آنها ابعاد و جزئیات آن را می شناسند و می دانند که در چه زمانی می بایست چه فعلی را انجام دهند. آنها اگرچه هر یک جزئی از این دنیای مجازی هستند، اما به مثابه کل نیز عمل می کنند. بر همین مبناست که وقتی یک نفر نظم و ترتیب وقایع را بر هم می زند همگی به دردسر می افتند. در این فیلم همه شخصیت ها چونان یک هولوگرام عمل می کنند که قرار است یک روایت را در ذهن فیشر شکل دهند. تالبوت از قول نظریه پردازازنی همچون دیوید بوهم و کارل پیربرام و دیگران می نویسد،جهان اطراف ما متاثر از توده هایی است که ذهن ما آنها را تبدیل به اجسام فیزیکی قابل درک می کند.
این جهان از دو نظم مستتر و نامستتر تشکیل شده است. در توضیح این قضیه دوباره به مقدمه مهرجویی رجوع می کنیم:” بوهم معتقد است که علاوه بر واقعیت آروینی موجود که همان نظم پیدا و نامستور است، نظم دیگری هم هست که ناپیدا و در خود پوشیده است. و این همان جهان امواج و فرکانس های تداخل یافته بی شکل است که ما از عهده دیدن شکل واقعی آنها،جز از طریق ابزار و ادوات خاص(مغزما) بر نمی آییم….” در فیلم تلیقن، ذهن کاپ و دوستانش این توانایی را دارد که از نظم نامستتری که همه ما قادر به درک ان هستیم و امواج و توده ها را در قالب اجسام فیزیکی می بینیم، فراتر برود و بخش هایی دیگر از نظم های مستتر را به نظم نامستتر تبدیل کند. این اتفاق هم در یک دنیای بیناذهنی رخ می دهد. این نگاه فلسفی به ذهن را دوباره به دنیای روایت ها مربوط می کنیم.
فردریک جیمسون معتقد است که روایت کارکرد و نمونه اصلی ذهن انسان است. از سوی دیگر مکوئیلان اضافه می کند:” واژه روایت برهر واحد معنایی دلالت خواهد کرد که از طریق زمینه حک شده در متن مناسبات بیناذهنی و زنجیره دلالتگر قابل شناختن است” درواقع جهان مورد نظر کریستوفر نولان در این فیلم متافیزیکی است که در اطراف ما وجود دارد و به راحتی قابل تبدیل به فیزیک است. تالبوت در کتاب خود این پدیده را نه تنها در حوزه مرئیات که به حوزه صوت نیز تعمیم می دهد. یعنی همانطور که صوت هایی نامستتر وجود دارند که ما آنها را می شنویم، صوتهایی مستتر نیز هستند که گوش ما از شنیدن آنها عاجز است. دوباره به فیلم رجوع کنیم، آنچه عامل بیدار شدن شخصیت های فیلم می شود صدایی است که آنها قادر هستند از طریق ذهن تربیت شده شان بشنوند.
این صدا آنها را از سطحی در موقعیت ناخودآگاه به سطحی دیگر در خودآگاهشان منتقل می کند. ازمنظر فلسفه ذهن و آمیخته شدن آن با روایت دوباره به منزل نظم می رسیم. اینکه ما تنها از طریق نظم می توانیم جهان را شناسایی کنیم و این نکته هم مورد اشاره نولان بوده است. مکوئیلان درباره روایت از منظر والتر بنیامین و تجربه راوی می نویسد که بنیامین کنش داستان گو را برگرفتن چیزی از تجربه می داند که از آن نقل می کند. این تجربه یا متعلق به خود اوست یا تجربه گزارش شده توسط دیگران. او(راوی) به نوبه خود آن را بدل به تجربه کسانی می کند که به قصه او گوش می دهند. این اتفاق نیز در اثر نولان قابل پیگیری است. کاپ و دوستانش آنچه را می خواهند به فیشر القا می کنند و او را تحت تاثیر روایت خود قرار می دهند و در نهایت به نتیجه ای پیروزمندانه می رسند. البته کریستوفر نولان از این سطح در اثر خود فراتر می رود. ارتباط کاپ و همسرش نیز به نوبه خود یکی از نقاط جالب داستان است.
است که همسر او تصمیم گرفته بوده با القای ذهنی کاپ در دنیای خیال باقی بماند و از دنیای واقعی گریزان باشد. این نکته به صورت گذرا در یکی دیگر از صحنه های فیلم نیز مورد اشاره واقع می¬شود. جایی که کاپ برای آزمودن اثر داروی بیهوشی مرد عرب می رود و در آنجا پیرمردی می کوید، آدم هایی اینجا می آیند که از دنیای واقعی به رویاهایشان پناه می برند. همسر کاپ نیز در انتها از او می خواهد که با او بماند و به دنیای واقعی بازنگردد تا زندگی ذهنی اما شیرین تری داشته باشند. اینجاست که نولان چالش دنیای واقعی و رویایی را نیز مطرح می کند.
هریک از این زمینه ها می تواند موضوع مقاله ای تحقیقی باشند که خود فرصتی مفصل را می طلبد. اما همینکه نولان به سوی فراروایتی می رود که درباره نظم در روایت و تاثیر روایت ها بر ذهن انسان هاست بسیار قابل تامل است. او که در این فیلم ستاینده نظم در ارائه اطلاعات است صاحب فیلمی است به نام ممنتو که از نظمی دگرگونه بهره می برد و چالش جدیدی را در نظم های نوین روایتی مطرح می کند. این موضوع که آیا روایت هایی با داستان های غیر خطی از چه نوع نظم دراماتیکی بهره مند هستند را نیز به فرصتی دیگر وا می گذاریم.